حــــــــــــــــــرفـــ دل

میدانم دستهایمان بهم نمیرسد

میدانم که فاصله نفس باهم بودنمان را بریده

اما روزگار چه مبهوت مینگرد به عاشقانه های من و تو

خورشید هم حسادت میکند به گرمای ما شدن قلبمان

 

ای کاشک....

کاش می دانستی چقدر دلم بهانه ی تو رو میگیره هر روز


کاش می دانستی چقدر دلم هوای با تو بودن کرده

کاش می دانستی چقدر دلم از این روزهای سرد بی تو بودن گرفته

کاش می دانستی چقدر دلم برای ضرب آهنگ قدمهایت

گرمی نفسهایت ، مهربانی صدایت تنگ شده

 کاش می دانستی چقدر دلواپس تو ام 

کاش می دانستی چقدر تنهام ، چقدر خسته ام

 و چقدر به حضور سبزت محتاجم 

و همیشه از خودم می پرسم این همه که من به تو فکر می کنم

تو هم به من فکر می کنی؟

شب...

شب از شب‌های پاییزی ست


از آن همدرد و با من مهربان شب‌های اشک آور


ملول و خسته دل گریان و طولانی


شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید، چنین همدرد

و یا بر بامدادم گرید، از من نیز پنهانی

من این می‌گویم و دنباله دارد شب

خموش و مهربان با من

به کردار پرستاری سیه پوش پیشاپیش،‌ دل بر کنده از بیمار

نشسته در کنارم، اشک بارد شب

من این‌ها گویم و دنباله دارد شب

....

 

وقتی باختم..."مسیر" رایافتم!

در بزرگراه زندگی.همواره "راهت"."راحت" نخواهد بود.!

هر"چاله ای". "چاره ای" به من آموخت....

دوباره فکر کن فرصت ها "دوبار" نمیشوند...

برای جلوگیری از "پس رفت" پس باید رفت...

پس "تنهایی" را ترجیح می دهم به "تن هایی" که روحشان با

دیگریست...!

صدای  قلب من

 

عمر من

تا دشت پرستاره اندیشه های گرم

تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریز پای

تا دشت یادها

هان ای عقاب عشق از اوج قله های مه آلود دوردستها

پرواز کن

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من

ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست

چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست

از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام

ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست


"یـغمـا گـلـرویـــی"

تو را دوست می دارم

به سان کودکی
که آغوش گشوده ی مادر را!
شمع بی شعله ای که جرقه را!
نرگسی که آینه ی بی زنگار چشمه را!


تو را دوست می دارم
به سان تندیس میدانی بزرگ،
که نشستن گنجشک کوچکی را بر شانه اش
و محکومی
که سپیده ی انجام را!


تو را دوست می دارم!
به سان کارگری
که استواری روز را،
تا در سایه ی دیوار دست ساز خویش
قیلوله کند!

"یغما گلرویی"

 

عاشقانه...

عاشق نشدی زاهد، دیوانه چه میدانی؟

در شعله نرقصیدی، پروانه چه میدانی؟

لبریز می غمها، شد ساغر جان من

خندیدی و بگذشتی، پیمانه چه میدانی؟

یک سلسله دیوانه، افسون نگاه او

ای غافل از آن جادو! افسانه چه میدانی؟

من مست میِ عشقم، بس توبه که بشکستم

راهم مزن ای عابد! میخانه چه میدانی؟

عاشق شو و مستی کن، ترک همه هستی کن

ای بت نپرستیده..! بت خانه چه میدانی؟

تو سنگ سیه بوسی، من چشم سیاهی را

مقصود، یکی باشد، بیگانه..! چه میدانی؟

دستار، گروگان ده، در پای بتی، جان ده

اما تو ز جان، غافل..! جانانه چه میدانی؟

ضایع چه کنی شب را؟ لب، ذاکر و دل، غافل

تو، ره به خدا بردن، مستانه چه میدانی؟؟

تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوش‌تر از جادوی تو،

ای سکوت ای مادر فریادها

گم شدم در این هیاهو گم شدم،

تو کجایی تا بگیری داد من؟

گر سکوت خویش را می‌داشتم،

زندگی پر بود از فریاد من!

تنهایی دلم.....

 

وای از دست این تنهایی، وای از دست این دل بهانه گیر

وای از دست این لحظه های نفسگیر ،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر

خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام

در حسرت لحظه ای آرامشم ،

همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام

همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ،

گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ، عادت کرده ام دیگر....

عادت کرده ام از همنیشینی با غمها ، کسی دلسوز من نیست

قلبم رنگ تنهایی به خودش گرفته ،

دیگر کسی به سراغ من نمی آید،

تمام فضای قلبم را تنهایی پر کرده ،

دیگر در قلبم جای کسی نیست

هر چه اشک میریزم خالی نمیشوم ،

هر چه خودم را به این در و آن در میزنم آرام نمیشوم ،

کسی نیست تا شادم کند ، کسی نیست تا مرا از این زندان غم رها کند


انگار عمریست آسمان ابریست و باران نمیبارد...

انگار این بغض لعنتی نمیخواهد بشکند...

وای از دست چشمهایم ، وای از دست اشکهایم...

آرزو به دل مانده ام ، کسی در پی من نیست و خیلی وقت است تنها مانده ام

نمیگویم از تنهایی خویش تا کسی دلش به حالم بسوزد ،

نمیگویم از غمهای خویش تا کسی دلش به درد آید

من که میدانم کسی نمینشیند به پای درد دلهایم ،

اینک دارم با خودم درد دل میکنم...

 رنگ و رویی ندارد برایم این لحظه ها ،

حس خوبی ندارم به این ثانیه ها

میدانم کسی نمیخواند غمهایم را ، میدانم کسی نمیشنود حرفهایم را ،

حتی اگر فریاد هم بزنم کسی نگاه نمیکند دیوانه ای مثل من را....

میدانم کسی در فکر من نیست ، تنها هستم و کسی یار و همدمم نیست ،

میمانم با همین تنهایی و تنها میمیرم، تا ابد همین دستهای غم را میگیرم

 

مرا دریاب...

 

 عكس تصویر تصاویر پیچك ، بهاربيست Www.bahar22.com

 

شدم موضوع نقاشی    که شاید یاد من باشی


شدی شاگرد نقاشی

و....


به روی بوم عمر من زدی نقشی
...


ز بی نقشی


گهی بر غم کشیدی


من شدم خوشحال

که شاید تو درختی


تا فرود آیم به دستانت

ولی دیدم که خورشیدی

ز گرمایت شدم بی حال و بعد از مدتی اندک


شدم بی تاب.....   

مرا دریاب.......

 

شهـــــــــــــریار

 

نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی

گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی

 

شرمسار توام ای دیده ازین گریه‌ی خونین

که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی

 

ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد

وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی

 

وای از دست تو ای شیوه‌ی عاشق‌کش جانان

که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی

 

مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل

که تو در حلقه‌ی زنجیر جنون گیر نکردی

 

عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت

برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی

 

خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور

الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی

 

چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری

که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی

 

شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق

به خدا ملک دلی‌نیست که تسخیر نکردی