عشقانه تنهای ساقی

عشقانه تنهای ساقی

عشقانه تنهای ساقی

عشقانه تنهای ساقی

دیوان اشعار ترکیب‌بندهارباعیات مثنویات قصاید قطعات محتشم کاشانی

شمارهٔ ۱ : باز این چه شورش است که در خلق عالم است

 
محتشم کاشانی
 

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین


بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو

کار جهان و خلق جهان جمله در هم است


گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب

کاشوب در تمامی ذرات عالم است

گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست


این رستخیز عام که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است


جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند

گویا عزای اشرف اولاد آدم است

خورشید آسمان و زمین نور مشرقین


پروردهٔ کنار رسول خدا حسین

کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا

در خاک و خون طپیده میدان کربلا


گر چشم روزگار بر او زار می‌گریست

خون می‌گذشت از سر ایوان کربلا

نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک


زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا

از آب هم مضایقه کردند کوفیان

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا


بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکید

خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

زان تشنگان هنوز به عیوق می‌رسد


فریاد العطش ز بیابان کربلا

آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم

کردند رو به خیمهٔ سلطان کربلا


آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد

کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد

کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی


وین خرگه بلند ستون بی‌ستون شدی

کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه

سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی


کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت

یک شعلهٔ برق خرمن گردون دون شدی

کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان


سیماب‌وار گوی زمین بی‌سکون شدی

کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک

جان جهانیان همه از تن برون شدی


کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست

عالم تمام غرقه دریای خون شدی

گر انتقام آن نفتادی بروز حشر


با این عمل معاملهٔ دهر چون شدی

آل نبی چو دست تظلم برآورند

ارکان عرش را به تلاطم درآورند


برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند

اول صلا به سلسلهٔ انبیا زدند

نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید


زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند

آن در که جبرئیل امین بود خادمش

اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند


پس آتشی ز اخگر الماس ریزه‌ها

افروختند و در حسن مجتبی زدند

وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود


کندند از مدینه و در کربلا زدند

وز تیشهٔ ستیزه در آن دشت کوفیان

بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند


پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید

بر حلق تشنهٔ خلف مرتضی زدند

اهل حرم دریده گریبان گشوده مو


فریاد بر در حرم کبریا زدند

روح‌الامین نهاده به زانو سر حجاب

تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب


چون خون ز حلق تشنهٔ او بر زمین رسید

جوش از زمین بذروه عرش برین رسید

نزدیک شد که خانهٔ ایمان شود خراب


از بس شکستها که به ارکان دین رسید

نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند

طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید


باد آن غبار چون به مزار نبی رساند

گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید

یکباره جامه در خم گردون به نیل زد


چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید

پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش

از انبیا به حضرت روح‌الامین رسید


کرد این خیال وهم غلط کار، کان غبار

تا دامن جلال جهان آفرین رسید

هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال


او در دلست و هیچ دلی نیست بی‌ملال

ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند


یک باره بر جریدهٔ رحمت قلم زنند

ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر

دارند شرم کز گنه خلق دم زنند


دست عتاب حق به در آید ز آستین

چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند

آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک


آل علی چو شعلهٔ آتش علم زنند

فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت

گلگون کفن به عرصهٔ محشر قدم زنند


جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا

در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند

از صاحب حرم چه توقع کنند باز


آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند

پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل

شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل


روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار

خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار

موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه


ابری به بارش آمد و بگریست زار زار

گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن

گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار


عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر

افتاد در گمان که قیامت شد آشکار

آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود


شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار

جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل

گشتند بی‌عماری و محمل شتر سوار


با آن که سر زد آن عمل از امت نبی

روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار

وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد


نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد

بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد

شور و نشور و واهمه را در گمان فتاد


هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند

هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد

هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید


هرجا که بود طایری از آشیان فتاد

شد وحشتی که شور قیامت ز یاد رفت

چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد


هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد

بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان


بر پیکر شریف امام زمان فتاد

بی‌اختیار نعرهٔ هذا حسین او

سر زد چنانکه آتش از او در جهان فتاد


پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول

رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول

این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست


وین صید دست و پا زده در خون حسین توست

این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی

دود از زمین رسانده به گردون حسین توست


این ماهی فتاده به دریای خون که هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست

این غرقه محیط شهادت که روی دشت


از موج خون او شده گلگون حسین توست

این خشک لب فتاده دور از لب فرات

کز خون او زمین شده جیحون حسین توست


این شاه کم سپاه که با خیل اشگ و آه

خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست

این قالب طپان که چنین مانده بر زمین


شاه شهید ناشده مدفون حسین توست

چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد

وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد


کای مونس شکسته دلان حال ما ببین

ما را غریب و بی‌کس و بی‌آشنا ببین

اولاد خویش را که شفیعان محشرند


در ورطهٔ عقوبت اهل جفا ببین

در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان

واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین


نی نی ورا چو ابر خروشان به کربلا

طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین

تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر


سرهای سروران همه بر نیزه‌ها ببین

آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام

یک نیزه‌اش ز دوش مخالف جدا ببین


آن تن که بود پرورشش در کنار تو

غلطان به خاک معرکهٔ کربلا ببین

یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد


کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد

خاموش محتشم که دل سنگ آب شد

بنیاد صبر و خانهٔ طاقت خراب شد


خاموش محتشم که از این حرف سوزناک

مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد

خاموش محتشم که از این شعر خونچکان


در دیده اشگ مستمعان خون ناب شد

خاموش محتشم که از این نظم گریه‌خیز

روی زمین به اشگ جگرگون کباب شد


خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست

دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد

خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب


از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد

خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین

جبریل را ز روی پیمبر حجاب شد


تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد

بر هیچ آفریده جفائی چنین نکرد

ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده‌ای


وز کین چها درین ستم آباد کرده‌ای

بر طعنت این بس است که با عترت رسول

بیداد کرده خصم و تو امداد کرده‌ای


ای زادهٔ زیاد نکرده‌ست هیچ گه

نمرود این عمل که تو شداد کرده‌ای

کام یزید داده‌ای از کشتن حسین


بنگر که را به قتل که دلشاد کرده‌ای

بهر خسی که بار درخت شقاوتست

در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده‌ای


با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو

با مصطفی و حیدر و اولاد کرده‌ای

حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن


آزرده‌اش به خنجر بیداد کرده‌ای

ترسم تو را دمی که به محشر برآورند

از آتش تو دود به محشر درآورند


غزل شمارهٔ ۱

 
محتشم کاشانی
 

زلف و قد راست ای بت سرکش چشم و رخت راست ای گل رعنا

سنبل و شمشاد هندو چاکر نرگس و لاله بنده و لالا

ساخته ظاهر معجز لعلت ز آتش سوزان چشمهٔ حیوان


کرده هویدا صنع جمالت در گل سوری عنبر سارا

آتش آهم ز آتش رویت سیل سرشگم بیمهٔ رویت

این ز درون زد شعله بگردون وان ز برون شد تا به ثریا


محو ستادند عابد و زاهد مست فتادند راکع و ساجد

دوش که افکند در صف رندان جام هلالی شور علالا

وقت مناجات کز ته دل شد جانب گردون نعرهٔ مستان


پرده دریدی گر نشنیدی شمع حریفان بانگ سمعنا

مایهٔ دولت پایهٔ رفعت نقد هدایت گنج سعادت

هست در این ره ای دل گمره دانش دانا دانش دانا


حسن ازل را بهر طلبکار هست ظهوری کز رخ مقصود

پرده بر افتد گر کند از میل وحش خیالی چشم به بالا


محتشم اکنون کز کشش دل نیست گذارم جز بدر او

پیش رقیبان همچو غریبان نیست بدادم جز به مدارا

 


غزل شمارهٔ ۲

 
محتشم کاشانی
 

بعد هزار انتظار این فلک بی وفا

شهد وصالم چشاند زهر فراق از قفا

وه که ز کین می‌کند هر بدو روزم سپهر


با تو به زحمت قرین وز تو به حسرت جدا

رفتی و می‌آورد جذبهٔ شوقت ز پی

خاک مرا عنقریب همره باد صبا


با تو بگویم که هجر با من بی دل چه کرد

روزی من گر شود وصل تو روز جزا

شد همه جا چون شبه بی تو به چشمم سیه


چشم سیه روی من دید تو را از کجا

از خردم تا ابد فکر تو بیگانه کرد

این دل دیوانه گشت با تو کجا آشنا


وه که ز همراهیت محتشم افتاده شد

بسته بند ستم خستهٔ زخم جفا

 



غزل شمارهٔ ۶۰۱

 
محتشم کاشانی
 

هنوزت به ما کینه برجاست گوئی

هنوزت سرکشتن ماست گوئی

هنوزت به این کشته نا پشیمان


سر جنگ و آهنگ غوغاست گوئی

هنوزت ز کین صورت خشم پنهان

در آیینهٔ چهره پیداست گوئی


هنوزت بدشنام من پیش خوبان

لب تلخ گفتار گویاست گوئی

هنوز استمالت دهت در عذابم


بدآموز آزار فرماست گوئی

هنوز اندران خاطر اسباب کلفت

ز دیرینه‌گیها مهیاست گوئی


کسی این قدر تاب خواری ندارد

دل محتشم سنگ خاراست گوئی


قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - در مدح بلقیس زمان بریخان خانم صبیهٔ شاه طهماسب صفوی

 
محتشم کاشانی
 

دی قاصدی به کلبهٔ این ناتوان رسید

کز مقدمش هزار بشارت به جان رسید

از مژده‌ای که فهم شد از دلنوازیش

دل را نوید خرمی جاودان رسید

گردی که سرمهٔ‌وش زرهٔ خود به من رساند

آسایشی به دیدهٔ بی‌خواب از آن رسید

عطری که چون عنبر بر اطراف من فشاند

از جنبش نسیم بهر بوستان رسید

شهدی که از عبارت شیرین به دل چشاند

ذوقش به جان زیاده ز حد بیان رسید

حرفی که ساخت گوش زدم در ازای آن

از من هزار شکر به گوش جهان رسید

حرفش چه بود این که ایا همنشین غم

برخیز هان که تیر دعا بر نشان رسید

از بر لباس غصه بیفکن که بهر تو

تشریف خاص شمسه گردون مکان رسید

بلقیس کامکار پریخان که حکم او

تا پای تخت رابعهٔ آسمان رسید

مسجود بر و بحر که فرسود سده‌اش

بس کز ادب بر آن سر سلطان و خان رسید

در موکبش به حاشیهٔ کهترین سوار

دوش هزار خسرو خسرو نشان رسید

در محفلش به حاشیه کمترین جدار

روی مزار قدسی عرش آشیان رسید

هرگه که داد عرض سپه طول و عرض او

چون نور آفتاب کران تا کران رسید

هرجا کشید خوان کرم فیض عام آن

چون رزق کاینات جهان تا جهان رسید

امداد هرکه کرد برای وی از سراب

صد چشمهٔ حیات چو صرصر دوان رسید

اقبال هرکه خواست به پای خود از پیش

سیلاب سان ذخیره در یاوکان رسید

ابر عطای او ز کدامین محیط خاست

آثار فیض او ز کدامین زمان رسید

نخل نوال او ز کدامین ریاض است

کز وی بر حیات به پیر و جوان رسید

توقیعی از عطیهٔ او بر کنار داشت

هر جا برات بخشش روزی رسان رسید

زنجیر عدل او چو در آفاق بسته شد

صد چشم بر عدالت نوشیروان رسید

تا ظلم را عدالت او پایمال کرد

صد بار روی گرگ به پای شبان رسید

تا جور را سیاست او خوار و زار کرد

بر دزد صد ستم ز سگ کاروان رسید

پرسید راه خانه خصمش ز آگهان

هرگه ز آسمان اجل ناگهان رسید

خود را به دشمنش چه قضا بی‌خبر رساند

هر تیر کز کمان بلا بی‌گمان رسید

شاهنشها اگر برسانم به عز عرض

از دشمنان چها به من ناتوان رسید

وندر چه وقت خلعت و پروانه عطا

زان شمع مهر پرتو مه پاسبان رسید

زان میل غم که در پی من سر نهاده بود

از من چسان گذشت و به دشمن چسان رسید

نواب پیش از آن شود از لطف خویش شاد

کاندر حساب آن به نهایت توان رسید

گویا به آن ضمیر همایون به آسمان

الهام غیبی از ملک غیب دان رسید

کای شاه‌زاده محتشم دل شکسته را

دریاب کز شماتت اعدا به جان رسید

تا ز انقضای قسمت رزاق صبح و شام

رزق وسیع خواهد ازین گرد خوان رسید

بادا کشیده خوان نوالت که در جهان

فیضش به صد جفاکش بی‌خانمان رسید

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در مدح فرهاد بیک غلام حاکم دارالسلطنه اصفهان

 
محتشم کاشانی
 

در نسبت است خسرو شاهان نامدار

فرهاد بیک معتمد شاه کامکار

خورشید رای ماه لوای فلک شکوه

نصرت شعار فتح دثار ظفر مدار

زور آور بلند سنان قوی کمند

شیرافکن نهنگ کش اژدها شکار

رستم شجاعتی که چو دست آورد به حرب

صد دست از نظارهٔ حربش رود به کار

دریا سخاوتی که چو گرم سخا شود

بحر از کفش برآورد انگشت زینهار

کوه وجود خصم ز باد عمود او

چون بیستون ز تیشهٔ فرهاد شد غبار

در گوی باختن نبود دور اگر کند

گوی زمین ز هیبت چوگان او فرار

گر در مقام تربیت ذره‌ای شود

در دم رساندش به فلک آفتاب‌وار

ور التفات تقویت پشه‌ای کند

خوش خوش برآرد از دم پیل دمان دمار

بر مرد عرصه تنگ کند وقت دارو گیر

بر خصم کارزار کند روزگار زار

ای شهسوار عرصهٔ قدرت که ایزدت

بر هرچه اختیار کنی داده اختیار

دارم حکایتی به تو از دور آسمان

دارم شکایتی به تو از جور روزگار

سی سال شد که از پی هم می‌کنم روان

از نظم تحفه‌ها بدر شاه شهریار

وز بهر من ز خلعت و زر آن چه می‌رسد

بیش از دو ماه یا سه نمی‌آیدم به کار

وز بیع سست مشتریانم همیشه هست

ز افکار خویش نفرت وز اشعار خویش عار

حالا که بی‌هدایت تدبیر همرهان

یعنی به همعنانی تقدیر کردگار

فرهاد شد دلیل و به خسرو رهم نمود

وز بیستون زحمتم آورد بر کنار

دارم امید آن که بود ز التفات او

در یک رهم تردد و بر یک درم قرار

وز بهر یک کریم مطاع سخن نهم

بر تازه بختیان ز یکی تا ز صد هزار

وانعام اولین که بامداد او بود

ممتاز باشد از همه در چشم اعتبار

وان لاف‌ها که من زده‌ام از حمایتش

بر مرد و زن نتیجه آن گردد آشکار

وین پا که من برای امیدش نهاده‌ام

دست مرا به سر ننهد ناامیدوار

وان نرد غائبانه که با من فکند طرح

کم نقش اگر شود ننهد بر عقب مدار

حاصل که همعنانی همت نموده چست

بر توسن مراد به لطفم کند سوار

ای هادی طریق مراد از قضا شبی

بودم ز نامرادی خود سخت سوگوار

کانروز گرد راه پیام آوری برون

وز غائبانه لطف توام ساخت شرمسار

کای خوش کلام طوطی بستان معرفت

وی شوخ لهجه بلبل گلزار روزگار

شعر تو کسوتیست شهانش در آرزو

نظم تو گوهریست سرانش در انتظار

هر دوش نیست قابل این نازنین وشق

هر گوش نیست لایق این طرفه گوشوار

گر صاحب بصارت هوشی متاع خویش

در بیع آن فکن که دهد در خورش نثار

یعنی ولیعهد شهنشاه تاج بخش

شهزادهٔ قدر خطر صاحب اقتدار

امید محتشم که بماند مدار دهر

بر ذات این یگانه جهانگیر کامکار


شمارهٔ ۱۱۷ - در مرثیه یکی از خواتین فرماید

 
محتشم کاشانی
 

همای آشیان سلطنت شهزاده سلطانم


مه خورشید پرتو مه چه رایات سلطانی


مهین بانو که بر تخت تجرد داشت چون مریم


ببر تشریف لم یمسسنی از بس پاکدامانی


به عزم گلشن فردوس زرین محملش ناگه


به دوش حور و غلمان شد روان زین عالم فانی


چو کرد آن ثانی مریم وداع شاه عیسی دم


پی تاریخ گفتم حیف و آه از مریم ثانی

شمارهٔ ۱۰۹ - وله ایضا

 
محتشم کاشانی
 

شکر کز فیض کرد بار دگر

جنبشی بحر لطف ربانی


گوهری از محیط نسل نهاد

رو به ساحل چو نجم نورانی


مهی از برج سلطنت گردید

نور بخش جهان ظلمانی


نازنین صورتی که تصویرش

نیست یارای خامه مانی


معتدل پیکری که تعدیلش

عقل را داده سر به حیرانی


میر سلطان مراد خان که ازوست

در بقا روی عالم فانی


نایب آب سمی جد که قضا است

ابجد آموزش از ادب دانی


لایق داوری و دارائی

قابل خسروی و خاقانی


خلف میرزا محمد خان

صورت لطف و قهر سبحانی


خان نوعهد نوجوانکه باو

می‌کند فخر مسند خانی


در سرور است تا قیام قیام

از جلوسش سریر سلطانی


آن جهان بان که داده از رایش

بانی این جهان جهان به این‌ی


وان جوان دل که هست تا ابدش

زیر ران توسن طرب رانی


آن که ایزد نگین ملک باو

داشت با آن گرانی ارزانی


وانکه از رشک خاتمش لب خویش

می گزد خاتم سلیمانی


مدتی کان یگانه بود ز تو

خانهٔ ازدواج را بانی


بود او در محیط نسلش طاق

چون در شاه‌وار عمانی


گوهر فرد میر شاهی خان

کش معین بادعون یزدانی


چند روزی چو رفت و باز آمد

ابر صلبش به گوهر افشانی


گشت شهزاده دوم پیدا

کاولش کردم آن ثنا خوانی


محتشم این زمان قلم بردار

وز خیالات طبع سبحانی


بهر سال ولادتش بنگار

مه نو شاه‌زادهٔ ثانی


لیک بر مدت اندرین مصراع

هست چیزی زیاده نادانی


گر شود شاه زاده شهزاده

می‌شود رفع آن به آسانی

شمارهٔ ۸ - این مرثیه را جهت افصح البغاء سید حسین روضه خوان گفته

 
محتشم کاشانی
 

امسال نیست سوز محرم بسان پار

امسال دیده‌ها نه چو پارند اشگبار

امسال نیست زمزمه‌ای در جهان ولی


کو آن نوای زاری و آن ناله‌های زار

امسال اشگها همه در دیده‌هاست جمع

اما روان نمی‌کندش یک سخن گذار


سید حسین روضه کجا شد که سقف چرخ

سازد سیه ز آه محبان نوحه دار

سید حسین روضه کجا شد که پر کند


گوش فلک ز ناله دلهای بی قرار

سید حسین روضه کجا شد که سر دهد

سیلابهای اشک به این نیلگون حصار


افسوس از آن کلام مؤثر که می‌فکند

هم لرزه در زمین و هم آشوب در جدار

صد حیف از آن عبارت دلکش که می‌کشید


از قعر جان ماتمیان آه پرشرار

ای مسجد از اسف تو بر اصحاب در ببند

وی منبر از فراق تو آتش ز خود برآر


ای حاضران کسی که درین سال غایبست

هست از شما بیاری و ذکری امیدوار

ای دوستان کنید به یک قطره مردمی


با چشم تر کنید چو بر خاک او گذار

محراب را که روی در او بود سال و مه

پشتش خمیده ماند ز حرمان هلال‌وار


منبر که پایه پایه‌اش از پایبوس وی

سرگرم بود پای به گل ماند سوگوار

او رفت و داغ ماتمیان نیم سوز ماند


وین داغ ماند بر جگر اهل روزگار

امسال کز بلاغت او یاد میکنند

بر یاد پار خاک نشینان دل فکار


وز خاک او علم نور میرود

سوی فلک چو شعلهٔ خورشید در غبار

گوئی گذشته است به خاکش شه شهید


با والد ممجد و جد بزرگوار

امسال کز جهان شده دلتنگ و برده است

هنگامه را به ملک وسیع آن گران وقار


دارد خرد گمان که درایوان نشسته است

منب نشین ز غایت تعظیم کردگار

در خدمت رسول بر اطراف منبرش


ارواح انبیاء همه با چشم اشگبار

بر فقره سخنش کرده آفرین

در نقل‌های نوحه او شاه ذوالفقار


خیرالنسا ز غرفهٔ جنت نهاده گوش

بر طرز روضه خوانی اوزار و سوگوار

بر حسن ندبه‌اش حسن از چشم قطره‌ریز


کرده هزار در ثمین بر سمن نثار

شاه شهید خود به عزای خود آمده

وز نقل وی گریسته بر خویش زار زار


غلمان دریده جامه و حورا گشاده مو

اهل بهشت نوحه‌گری کرده اختیار

با آن که در بهشت نمی‌باشد آتشی


رضوان ز غم نشسته بر آتش هزار بار

فریاد محتشم که جهان کم نوا بماند

از نوحه حسین علی خاصه این دیار


روزی که ما رسیم باو وز عطای حق

از زندگان خلد نیابیم در شمار

آن روز در قضای عزای شه شهید


چندان کنیم نوحه که افتد زبان ز کار

یارب به حق شاه حسین آن شه قتیل

کور است جبرئیل امین زار بر مزار


کاین شور بخش مجلس عاشور را به حشر

ساز از شفاعت نبی و آل کامکار


وز ما به روح او برسان آن قدر درود

کز وی رسانده ای به شهیدان نامدار

شمارهٔ ۵ - وله ایضا

 
محتشم کاشانی
 

درین گلزار کز تاثیر صحبت

مبدل میشود خواری به عزت


سعادت سایه بر نخلی که انداخت

ز دولت سر به اوج رفعت افراخت


ازین نخلست واین صورت هویدا

وزین صورت نشان صدق پیدا


که اول بوده چوب خشک در باغ

فرو تر پایه‌اش از هیزم راغ


کنون بالاتر از چرخش مکان است

که هم زانوی بانوی جهان است


ازین بالاتر این کز فیض کامل

کلام آسمانی راست حامل


الهی از خواص درس قرآن

به این فرزانه بانوی جهانبان


همایون نسخهٔ صنع الهی

فروزان شمسهٔ ایوان شاهی


در اختر شعاع درج عصمت

تنق بند آفتاب برج عفت


حیاتی بخش ممتد و مؤبد

ظلالش دار بر عالم مخلد

شمارهٔ ۶ - این چند بیت دیگر جهت نقش خلاصه خمسه‌ای که بخط میرمعزالدین مرقوم گردیده است گفته

 
محتشم کاشانی
 

حلی بندی که بی‌جنبیدن دست

عروسان را به قدرت حیله‌ها بست


عروس این سخن را زیوری داد

که هرجا زیور بد رفت برباد


ز شعر شاعر شیرین فسانه

نخستش داد زیب خسروانه


ز خط کاتب بی‌مثل و مانند

به لطفش بار دیگر شد حلی بند


ز حسن صنعت صحاف ماهر

ز جلدش هم لباسی داد فاخر


ولی این شاهد فرخنده منظر

که غرق زیورست از پای تا سر


به این پیرایه‌اش بیش افتخار است

که منظور امیر نامدار است


سهی سرو ریاض سرفرازی

غلام شاه ابراهیم غازی


الهی تا ابد آن نیک فرجام

بوده شیرازهٔ اوراق ایام


رباعی شمارهٔ ۴۲

 
محتشم کاشانی
 

آن طبع که چون آینهٔ پاکست زغش


از بس که به فعل بوالعجب دارد خوش


آب آمده از طبیعت خویش برون


در تحت بفوق می‌رود چون آتش

رباعی شمارهٔ ۷۳

 
محتشم کاشانی
 

گفتم چو رسد کوکبهٔ دولت تو


بیش از همه بندم کمر خدمت تو


بی‌طالعیم لباس صحت بدرید


تا زود نیابم شرف صحبت تو

نظرات 1 + ارسال نظر
ATENA شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 14:46 http://crrystal212.blogfa.com

هورااااااااااااااااااااااا
اول شدم

خیلی جالب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد