عشقانه تنهای ساقی

عشقانه تنهای ساقی

عشقانه تنهای ساقی

عشقانه تنهای ساقی

شعرهااز دیوان شمس مولوی

 

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها

ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها


امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی

بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا


خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی

مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا


در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته

هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا


ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل

باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا


ما زان دغل کژبین شده با بی‌گنه در کین شده

گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا


این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را

کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا


تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی

و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یری


می‌مال پنهان گوش جان می‌نه بهانه بر کسان

جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا


خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم

کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا


ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا

از آسمان آمد ندا کای ماه رویان الصلا


ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان

بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما


آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین

ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ


ای هفت گردون مست تو ما مهره‌ای در دست تو

ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا


ای مطرب شیرین نفس هر لحظه می‌جنبان جرس

ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا


ای بانگ نای خوش سمر در بانگ تو طعم شکر

آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی وفا


بار دگر آغاز کن آن پرده‌ها را ساز کن

بر جمله خوبان ناز کن ای آفتاب خوش لقا


خاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخور

ستار شو ستار شو خو گیر از حلم خدا


غزل شمارهٔ ۱۲


 

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما

ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها


ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس

ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا


ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش

پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی


ای جویبار راستی از جوی یار ماستی

بر سینه‌ها سیناستی بر جان‌هایی جان فزا


ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش

ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را

 


غزل شمارهٔ ۱۲۴



ساقی تو شراب لامکان را

آن نام و نشان بی‌نشان را


بفزا که فزایش روانی

سرمست و روانه کن روان را


یک بار دگر بیا درآموز

ساقی گشتن تو ساقیان را


چون چشمه بجوش از دل سنگ

بشکن تو سبوی جسم و جان را


عشرت ده عاشقان می را

حسرت ده طالبان نان را


نان معماریست حبس تن را

می بارانیست باغ جان را


بستم سر سفره زمین را

بگشا سر خم آسمان را


بربند دو چشم عیب بین را

بگشای دو چشم غیب دان را


تا مسجد و بتکده نماند

تا نشناسیم این و آن را


خاموش که آن جهان خاموش

در بانگ درآرد این جهان را


غزل شمارهٔ ۴۶۰

 


عاشق آن قند تو جان شکرخای ماست

سایه زلفین تو در دو جهان جای ماست


از قد و بالای اوست عشق که بالا گرفت

و آنک بشد غرق عشق قامت و بالای ماست


هر گل سرخی که هست از مدد خون ماست

هر گل زردی که رست رسته ز صفرای ماست


هر چه تصور کنی خواجه که همتاش نیست

عاشق و مسکین آن بی‌ضد و همتای ماست


از سبب هجر اوست شب که سیه پوش گشت

توی به تو دود شب ز آتش سودای ماست


نیست ز من باورت این سخن از شب بپرس

تا بدهد شرح آنک فتنه فردای ماست


شب چه بود روز نیز شهره و رسوای اوست

کاهش مه از غم ماه دل افزای ماست


آه که از هر دو کون تا چه نهان بوده‌ای

خه که نهانی چنین شهره و پیدای ماست


زان سوی لوح وجود مکتب عشاق بود

و آنچ ز لوحش نمود آن همه اسمای ماست


اول و پایان راه از اثر پای ماست

ناطقه و نفس کل ناله سرنای ماست


گر نه کژی همچو چنگ واسطه نای چیست

در هوس آن سری اوست که هم پای ماست


گر چه که ما هم کژیم در صفت جسم خویش

بر سر منشور عشق جسم چو طغرای ماست


رخت به تبریز برد مفخر جان شمس دین

بازبیاریم زود کان همه کالای ماست


غزل شمارهٔ

۱۹۰۵

اگر تو عاشقی غم را رها کن

عروسی بین و ماتم را رها کن


تو دریا باش و کشتی را برانداز

تو عالم باش و عالم را رها کن


چو آدم توبه کن وارو به جنت

چه و زندان آدم را رها کن


برآ بر چرخ چون عیسی مریم

خر عیسی مریم را رها کن


وگر در عشق یوسف کف بریدی

همو را گیر و مرهم را رها کن


وگر بیدار کردت زلف درهم

خیال و خواب درهم را رها کن


نفخت فیه من روحی رسیده‌ست

غم بیش و غم کم را رها کن


مسلم کن دل از هستی مسلم

امید نامسلم را رها کن


بگیر ای شیرزاده خوی شیران

سگان نامعلم را رها کن


حریصان را جگرخون بین و گرگین

گر و ناسور محکم را رها کن


بر آن آرد تو را حرص چو آزر

که ابراهیم ادهم را رها کن


خمش زان نوع کوته کن سخن را

که الله گو اعلم را رها کن


چو طالع گشت شمس الدین تبریز

جهان تنگ مظلم را رها کن


غزل شمارهٔ

۱۸۶۹

 

رو مذهب عاشق را برعکس روش‌ها دان

کز یار دروغی‌ها از صدق به و احسان


حال است محال او مزد است وبال او

عدل است همه ظلمش داد است از او بهتان


نرم است درشت او کعبه‌ست کنشت او

خاری که خلد دلبر خوشتر ز گل و ریحان


آن دم که ترش باشد بهتر ز شکرخانه

وان دل که ملول آید خوش بوس و کنار است آن


وان دم که تو را گوید والله ز تو بیزارم

آن آب خضر باشد از چشمه گه حیوان


وان دم که بگوید نی در نیش هزار آری

بیگانگیش خویشی در مذهب بی‌خویشان


کفرش همه ایمان شد سنگش همه مرجان شد

بخلش همه احسان شد جرمش همگی غفران


گر طعنه زنی گویی تو مذهب کژ داری

من مذهب ابرویش بخریدم و دادم جان


زین مذهب کژ مستم بس کردم و لب بستم

بردار دل روشن باقیش فرو می خوان


شمس الحق تبریزی یا رب چه شکرریزی

گویی ز دهان من صد حجت و صد برهان


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد