عشقانه تنهای ساقی

عشقانه تنهای ساقی

عشقانه تنهای ساقی

عشقانه تنهای ساقی

حافظ » اشعار منتسب





 
حافظ

شمارهٔ

۱

 

ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما

بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما


از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم

قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما


به دعا آمده‌ام هم به دعا دست بر آر

که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما


فلک آواره به هر سو کندم می‌دانی؟

رشک می‌آیدش از صحبت جان پرور ما


گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند

بکشد از همه انصاف ستم داور ما


روز باشد که بیاید به سلامت بازم

ای خوش آن روز که آید به سلامی بر ما


به سرت گر همه آفاق به هم جمع شوند

نتوان برد هوای تو برون از سر ما


تا ز وصف رخ زیبای تو ما، دم زده‌ایم

ورق گل خجل است از ورق دفتر ما


هر که گوید که کجا رفت خدا را حافظ

گو به زاری سفری کرد و برفت از بر ما

 
حافظ

شمارهٔ ۲



صبح دولت می‌دمد کو جام همچون آفتاب

فرصتی زین به کجا باشد بده جام شراب


خانه بی‌تشویش و ساقی یار و مطرب نکته‌گوی

موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب


از پی تفریح طبع و زیور حسن طرب

خوش بود ترکیب زرین جام با لعل مذاب


از خیال لطف می مشاطهٔ چالاک طبع

در ضمیر برگ گل خوش می‌کند پنهان گلاب


شاهد و مطرب به دست‌افشان و مستان پایکوب

غمزهٔ ساقی ز چشم می‌پرستان برده خواب


تا شد آن مه مشتری درهای حافظ را به نقد

می‌رسد هر دم به گوش زهره گلبانگ رباب


 
حافظ

حافظ

شمارهٔ ۳


اگر به لطف بخوانی مزید الطاف است

اگر به قهر برانی درون ما صاف است


چو سرو سرکشی ای یار سنگدل با ما

چه چشمهاست که بر روی تو ز اطراف است


حافظ


شمارهٔ ۴


غمش تا در دلم مأوا گرفته‌ست


سرم چون زلف او سودا گرفته‌ست



حافظ
 

هوس باد بهارم به سوی صحرا برد

باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد


هرکجا بود دلی چشم تو برد از راهش

نه دل خسته بیمار مرا تنها برد


آمد و گرم ببرد آب رخم اشک چو سیم

زر به زر داد کسی کامد و این کالا برد


دل سنگین ترا اشک من آورد به راه

سنگ را سیل تواند به لب دریا برد


دوش دست طربم سلسلهٔ شوق تو بست

پای خیل خردم لشکر غم از جا برد


راه ما غمزهٔ آن ترک‌کمان ابرو زد

رخت ما هندوی آن سرو سهی بالا برد


جام می پیش لبت دم ز روان‌بخشی زد

آب وی آن لب جان‌بخش روان‌افزا برد


بحث بلبل بر حافظ مکن از خوش سخنی

پیش طوطی نتوان نام هزارآوا برد


 
حافظ

شمارهٔ

۶

صراحی دگر بارم از دست برد

به من باز بنمود می دستبرد


هزار آفرین بر می سرخ باد

که از روی ما رنگ زردی ببرد


بنازیم دستی که انگور چید

مریزاد پایی که در هم فشرد


برو زاهدا خورده بر ما مگیر

که کار خدایی نه کاریست خرد


مرا از ازل عشق شد سرنوشت

قضای نوشته نشاید سترد


مزن دم ز حکمت که در وقت مرگ

ارسطو دهد جان، چو بیچاره کرد


مکش رنج بیهوده خرسند باش

قناعت کن ار نیست اطلس چو برد


چنان زندگانی کن اندر جهان

که چون مرده باشی نگویند مرد


شود مست وحدت زجام الست

هر آن کاو چو حافظ می صاف خورد

حافظ


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد