عشقانه تنهای ساقی

عشقانه تنهای ساقی

عشقانه تنهای ساقی

عشقانه تنهای ساقی

شعرهااز دیوان شمس مولوی

 

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها

ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها


امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی

بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا


خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی

مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا


در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته

هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا


ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل

باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا


ما زان دغل کژبین شده با بی‌گنه در کین شده

گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا


این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را

کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا


تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی

و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یری


می‌مال پنهان گوش جان می‌نه بهانه بر کسان

جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا


خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم

کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا

ادامه مطلب ...

حافظ » اشعار منتسب





 
حافظ

شمارهٔ

۱

 

ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما

بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما


از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم

قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما


به دعا آمده‌ام هم به دعا دست بر آر

که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما


فلک آواره به هر سو کندم می‌دانی؟

رشک می‌آیدش از صحبت جان پرور ما


گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند

بکشد از همه انصاف ستم داور ما


روز باشد که بیاید به سلامت بازم

ای خوش آن روز که آید به سلامی بر ما


به سرت گر همه آفاق به هم جمع شوند

نتوان برد هوای تو برون از سر ما


تا ز وصف رخ زیبای تو ما، دم زده‌ایم

ورق گل خجل است از ورق دفتر ما


هر که گوید که کجا رفت خدا را حافظ

گو به زاری سفری کرد و برفت از بر ما

 
حافظ

شمارهٔ ۲



صبح دولت می‌دمد کو جام همچون آفتاب

فرصتی زین به کجا باشد بده جام شراب


خانه بی‌تشویش و ساقی یار و مطرب نکته‌گوی

موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب


از پی تفریح طبع و زیور حسن طرب

خوش بود ترکیب زرین جام با لعل مذاب


از خیال لطف می مشاطهٔ چالاک طبع

در ضمیر برگ گل خوش می‌کند پنهان گلاب


شاهد و مطرب به دست‌افشان و مستان پایکوب

غمزهٔ ساقی ز چشم می‌پرستان برده خواب


تا شد آن مه مشتری درهای حافظ را به نقد

می‌رسد هر دم به گوش زهره گلبانگ رباب


 
حافظ

ادامه مطلب ...

20 ساقی نامه (مثنوی)

ساقی نامه

 
حافظ
 

بیا ساقی آن می که حال آورد

کرامت فزاید کمال آورد


به من ده که بس بی‌دل افتاده‌ام

وز این هر دو بی‌حاصل افتاده‌ام


بیا ساقی آن می که عکسش ز جام

به کیخسرو و جم فرستد پیام


بده تا بگویم به آواز نی

که جمشید کی بود و کاووس کی


بیا ساقی آن کیمیای فتوح

که با گنج قارون دهد عمر نوح


بده تا به رویت گشایند باز

در کامرانی و عمر دراز


بده ساقی آن می کز او جام جم

زند لاف بینایی اندر عدم


به من ده که گردم به تایید جام

چو جم آگه از سر عالم تمام


دم از سیر این دیر دیرینه زن

صلایی به شاهان پیشینه زن


همان منزل است این جهان خراب

که دیده‌ست ایوان افراسیاب


کجا رای پیران لشکرکشش

کجا شیده آن ترک خنجرکشش


نه تنها شد ایوان و قصرش به باد

که کس دخمه نیزش ندارد به یاد


همان مرحله‌ست این بیابان دور

که گم شد در او لشکر سلم و تور


بده ساقی آن می که عکسش ز جام

به کیخسرو و جم فرستد پیام


چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج

که یک جو نیرزد سرای سپنج


بیا ساقی آن آتش تابناک

که زردشت می‌جویدش زیر خاک


به من ده که در کیش رندان مست

چه آتش‌پرست و چه دنیاپرست


بیا ساقی آن بکر مستور مست

که اندر خرابات دارد نشست


به من ده که بدنام خواهم شدن

خراب می و جام خواهم شدن


بیا ساقی آن آب اندیشه‌سوز

که گر شیر نوشد شود بیشه‌سوز


بده تا روم بر فلک شیر گیر

به هم بر زنم دام این گرگ پیر


بیا ساقی آن می که حور بهشت

عبیر ملایک در آن می سرشت


بده تا بخوری در آتش کنم

مشام خرد تا ابد خوش کنم


بده ساقی آن می که شاهی دهد

به پاکی او دل گواهی دهد


می‌ام ده مگر گردم از عیب پاک

بر آرم به عشرت سری زین مغاک


چو شد باغ روحانیان مسکنم

در اینجا چرا تخته‌بند تنم


شرابم ده و روی دولت ببین

خرابم کن و گنج حکمت ببین


من آنم که چون جام گیرم به دست

ببینم در آن آینه هر چه هست


به مستی دم پادشاهی زنم

دم خسروی در گدایی زنم


به مستی توان در اسرار سفت

که در بیخودی راز نتوان نهفت


که حافظ چو مستانه سازد سرود

ز چرخش دهد زهره آواز رود


مغنی کجایی به گلبانگ رود

به یاد آور آن خسروانی سرود


که تا وجد را کارسازی کنم

به رقص آیم و خرقه‌بازی کنم


به اقبال دارای دیهیم و تخت

بهین میوهٔ خسروانی درخت


خدیو زمین پادشاه زمان

مه برج دولت شه کامران


که تمکین اورنگ شاهی از اوست

تن آسایش مرغ و ماهی از اوست


فروغ دل و دیدهٔ مقبلان

ولی نعمت جان صاحبدلان


الا ای همای همایون نظر

خجسته سروش مبارک خبر


فلک را گهر در صدف چون تو نیست

فریدون و جم را خلف چون تو نیست


به جای سکندر بمان سالها

به دانادلی کشف کن حالها


سر فتنه دارد دگر روزگار

من و مستی و فتنهٔ چشم یار


یکی تیغ داند زدن روز کار

یکی را قلمزن کند روزگار


مغنی بزن آن نوآیین سرود

بگو با حریفان به آواز رود


مرا با عدو عاقبت فرصت است

که از آسمان مژدهٔ نصرت است


مغنی نوای طرب ساز کن

به قول وغزل قصه آغاز کن


که بار غمم بر زمین دوخت پای

به ضرب اصولم برآور ز جای


مغنی نوایی به گلبانگ رود

بگوی و بزن خسروانی سرود


روان بزرگان ز خود شاد کن

ز پرویز و از باربد یاد کن


مغنی از آن پرده نقشی بیار

ببین تا چه گفت از درون پرده‌دار


چنان برکش آواز خنیاگری

که ناهید چنگی به رقص آوری


رهی زن که صوفی به حالت رود

به مستی وصلش حوالت رود


مغنی دف و چنگ را ساز ده

به آیین خوش نغمه آواز ده


فریب جهان قصهٔ روشن است

ببین تا چه زاید شب آبستن است


مغنی ملولم دوتایی بزن

به یکتایی او که تایی بزن


همی‌بینم از دور گردون شگفت

ندانم که را خاک خواهد گرفت


دگر رند مغ آتشی میزند

ندانم چراغ که بر می‌کند


در این خونفشان عرصهٔ رستخیز

تو خون صراحی و ساغر بریز


به مستان نوید سرودی فرست

به یاران رفته درودی فرست

شاهنامه فردوسی »

پادشاهی زوطهماسپ

 
فردوسی
 

شبی زال بنشست هنگام خواب

سخن گفت بسیار ز افراسیاب

هم از رزم‌زن نامداران خویش


وزان پهلوانان و یاران خویش

همی گفت هرچند کز پهلوان

بود بخت بیدار و روشن روان


بباید یکی شاه خسرونژاد

که دارد گذشته سخنها بیاد

به کردار کشتیست کار سپاه


همش باد و هم بادبان تخت شاه

اگر داردی طوس و گستهم فر

سپاهست و گردان بسیار مر


نزیبد بریشان همی تاج و تخت

بباید یکی شاه بیداربخت

که باشد بدو فرهٔ ایزدی


بتابد ز دیهیم او بخردی

ز تخم فریدون بجستند چند

یکی شاه زیبای تخت بلند


ندیدند جز پور طهماسپ زو

که زور کیان داشت و فرهنگ‌گو

بشد قارن و موبد و مرزبان


سپاهی ز بامین و ز گرزبان

یکی مژده بردند نزدیک زو

که تاج فریدون به تو گشت نو


سپهدار دستان و یکسر سپاه

ترا خواستند ای سزاوار گاه

چو بشنید زو گفتهٔ موبدان


همان گفتهٔ قارن و بخردان

بیامد به نزدیک ایران سپاه

به سر بر نهاده کیانی کلاه


به شاهی برو آفرین خواند زال

نشست از بر تخت زو پنج سال

کهن بود بر سال هشتاد مرد


بداد و به خوبی جهان تازه کرد

سپه را ز کار بدی باز داشت

که با پاک یزدان یکی راز داشت


گرفتن نیارست و بستن کسی

وزان پس ندیدند کشتن بسی

همان بد که تنگی بد اندر جهان


شده خشک خاک و گیا را دهان

نیامد همی ز اسمان هیچ نم

همی برکشیدند نان با درم


دو لشکر بران گونه تا هشت ماه

به روی اندر آورده روی سپاه

نکردند یکروز جنگی گران


نه روز یلان بود و رزم سران

ز تنگی چنان شد که چاره نماند

سپه را همی پود و تاره نماند


سخن رفتشان یک به یک همزبان

که از ماست بر ما بد آسمان

ز هر دو سپه خاست فریاد و غو


فرستاده آمد به نزدیک زو

که گر بهر ما زین سرای سپنج

نیامد بجز درد و اندوه و رنج


بیا تا ببخشیم روی زمین

سراییم یک با دگر آفرین

سر نامداران تهی شد ز جنگ


ز تنگی نبد روزگار درنگ

بر آن برنهادند هر دو سخن

که در دل ندارند کین کهن


ببخشند گیتی به رسم و به داد

ز کار گذشته نیارند یاد

ز دریای پیکند تا مرز تور


ازان بخش گیتی ز نزدیک و دور

روارو چنین تا به چین و ختن

سپردند شاهی بران انجمن


ز مرزی کجا مرز خرگاه بود

ازو زال را دست کوتاه بود

وزین روی ترکان نجویند راه


چنین بخش کردند تخت و کلاه

سوی پارس لشکر برون راند زو

کهن بود لیکن جهان کرد نو


سوی زابلستان بشد زال زر

جهانی گرفتند هر یک به بر

پر از غلغل و رعد شد کوهسار


زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار

جهان چون عروسی رسیده جوان

پر از چشمه و باغ و آب روان


چو مردم بدارد نهاد پلنگ

بگردد زمانه برو تار و تنگ

مهان را همه انجمن کرد زو


به دادار بر آفرین خواند نو

فراخی که آمد ز تنگی پدید

جهان آفرین داشت آن را کلید


به هر سو یکی جشنگه ساختند

دل از کین و نفرین بپرداختند

چنین تا برآمد برین سال پنج


نبودند آگه کس از درد و رنج

ببد بخت ایرانیان کندرو

شد آن دادگستر جهاندار زو

بخش ۱۰

 
فردوسی
 

چه گفت آن سراینده مرد دلیر

که ناگه برآویخت با نره شیر

که گر نام مردی بجویی همی

رخ تیغ هندی بشویی همی

ز بدها نبایدت پرهیز کرد

که پیش آیدت روز ننگ و نبرد

زمانه چو آمد بتنگی فراز

هم از تو نگردد به پرهیز باز

چو همره کنی جنگ را با خرد

دلیرت ز جنگ‌آوران نشمرد

خرد را و دین را رهی دیگرست

سخنهای نیکو به بند اندرست

کنون از ره رستم جنگجوی

یکی داستانست با رنگ و بوی

شنیدم که روزی گو پیلتن

یکی سور کرد از در انجمن

به جایی کجا نام او بد نوند

بدو اندرون کاخهای بلند

کجا آذر تیز برزین کنون

بدانجا فروزد همی رهنمون

بزرگان ایران بدان بزمگاه

شدند انجمن نامور یک سپاه

چو طوس و چو گودرز کشوادگان

چو بهرام و چون گیو آزادگان

چو گرگین و چون زنگهٔ شاوران

چو گستهم و خراد جنگ‌آوران

چو برزین گردنکش تیغ زن

گرازه کجا بد سر انجمن

ابا هر یک از مهتران مرد چند

یکی لشکری نامدار ارجمند

نیاسود لشکر زمانی ز کار

ز چوگان و تیر و نبید و شکار

به مستی چنین گفت یک روز گیو

به رستم که ای نامبردار نیو

گر ایدون که رای شکار آیدت

چو یوز دونده به کار آیدت

به نخچیرگاه رد افراسیاب

بپوشیم تابان رخ آفتاب

ز گرد سواران و از یوز و باز

بگیریم آرام روز دراز

به گور تگاور کمند افگنیم

به شمشیر بر شیر بند افگنیم

بدان دشت توران شکاری کنیم

که اندر جهان یادگاری کنیم

بدو گفت رستم که بی‌کام تو

مبادا گذر تا سرانجام تو

سحرگه بدان دشت توران شویم

ز نخچیر و از تاختن نغنویم

ببودند یکسر برین هم سخن

کسی رای دیگر نیفگند بن

سحرگه چو از خواب برخاستند

بران آرزو رفتن آراستند

برفتند با باز و شاهین و مهد

گرازنده و شاد تا رود شهد

به نخچیرگاه رد افراسیاب

ز یک دست ریگ و ز یک دست آب

دگر سو سرخس و بیابانش پیش

گله گشته بر دشت آهو و میش

همه دشت پر خرگه و خیمه گشت

از انبوه آهو سراسیمه گشت

ز درنده شیران زمین شد تهی

به پرنده مرغان رسید آگهی

تلی هر سویی مرغ و نخجیر بود

اگر کشته گر خستهٔ تیر بود

ز خنده نیاسود لب یک زمان

ببودند روشن دل و شادمان

به یک هفته زین‌گونه با می بدست

گهی تاختن گه نشاط نشست

بهشتم تهمتن بیامد پگاه

یکی رای شایسته زد با سپاه

چنین گفت رستم بدان سرکشان

بدان گرزداران مردم‌کشان

که از ما به افراسیاب این زمان

همانا رسید آگهی بی‌گمان

یکی چاره سازد بیاید بجنگ

کند دشت نخچیر بر یوز تنگ

بباید طلایه به ره بر یکی

که چون آگهی یابد او اندکی

بیاید دهد آگهی از سپاه

نباید که گیرد بداندیش راه

گرازه به زه بر نهاده کمان

بیامد بران کار بسته میان

سپه را که چون او نگهدار بود

همه چارهٔ دشمنان خوار بود

به نخچیر و خوردن نهادند روی

نکردند کس یاد پرخاشجوی

پس آگاهی آمد به افراسیاب

ازیشان شب تیره هنگام خواب

ز لشکر جهان‌دیدگان را بخواند

ز رستم بسی داستانها براند

وزان هفت گرد سوار دلیر

که بودند هر یک به کردار شیر

که ما را بباید کنون ساختن

بناگاه بردن یکی تاختن

گراین هفت یل را بچنگ آوریم

جهان پیش کاووس تنگ آوریم

بکردار نخچیر باید شدن

بناگاه لشکر برایشان زدن

گزین کرد شمشیر زن سی‌هزار

همه رزمجو از در کارزار

چنین گفت با نامداران جنگ

که ما را کنون نیست جای درنگ

به راه بیابان برون تاختند

همه جنگ را گردن افراختند

ز هر سو فرستاد بی‌مر سپاه

بدان سرکشان تا بگیرند راه

گرازه چو گرد سپه را بدید

بیامد سپه را همه بنگرید

بدید آنک شد روی گیتی سیاه

درفش سپهدار توران سپاه

ازانجا چو باد دمان گشت باز

تو گفتی به زخم اندر آمد گراز

بیامد دمان تا به نخچیرگاه

تهمتن همی خورد می با سپاه

چنین گفت با رستم شیرمرد

که برخیز و از خرمی بازگرد

که چندان سپاهست کاندازه نیست

ز لشکر بلندی و پستی یکیست

درفش جفاپیشه افراسیاب

همی تابد از گرد چون آفتاب

چو بشنید رستم بخندید سخت

بدو گفت با ماست پیروز بخت

تو از شاه ترکان چه ترسی چنین

ز گرد سواران توران زمین

سپاهش فزون نیست از صدهزار

عنان پیچ و بر گستوان‌ور سوار

بدین دشت کین بر گر از ما یکی‌ست

همی جنگ ترکان بچشم اندکی‌ست

شده هفت گرد سوار انجمن

چنین نامبردار و شمشیرزن

یکی باشد از ما وزیشان هزار

سپه چند باید ز ترکان شمار

برین دشت اگر ویژه تنها منم

که بر پشت گلرنگ در جوشنم

چنو کینه خواهی بیاید مرا

از ایران سپاهی نباید مرا

تو ای می‌گسار از می بابلی

بپیمای تا سر یکی بلبلی

بپیمود می ساقی و داد زود

تهمتن شد از دادنش شاد زود

به کف بر نهاد آن درخشنده جام

نخستین ز کاووس کی برد نام

که شاه زمانه مرا یاد باد

همیشه بروبومش آباد باد

ازان پس تهمتن زمین داد بوس

چنین گفت کاین باده بر یاد طوس

سران جهاندار برخاستند

ابا پهلوان خواهش آراستند

که ما را بدین جام می جای نیست

به می با تو ابلیس را پای نیست

می و گرز یک زخم و میدان جنگ

جز از تو کسی را نیامد به چنگ

می بابلی سرخ در جام زرد

تهمتن بروی زواره بخورد

زواره چو بلبل به کف برنهاد

هم از شاه کاووس کی کرد یاد

بخورد و ببوسید روی زمین

تهمتن برو برگرفت آفرین

که جام برادر برادر خورد

هژبر آنک او جام می بشکرد


ادامه مطلب ...

گزیدهٔ غزلیات شهریار

غزل شمارهٔ ۷ - طور تجلی

 
شهریار
 

شب به هم درشکند زلف چلیپائی را

صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را

گر از آن طور تجلی به چراغی برسی

موسی دل طلب و سینه سینائی را

گر به آئینه سیماب سحر رشک بری

اشک سیمین طلبی آینه سیمائی را

رنگ رؤیا زده ام بر افق دیده و دل

تا تماشا کنم آن شاهد رؤیائی را

از نسیم سحر آموختم و شعله شمع

رسم شوریدگی و شیوه شیدائی را

جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق

قیمت ارزان نکنی گوهر زیبائی را

طوطیم گوئی از آن قند لب آموخت سخن

که به دل آب کند شکر گویائی را

دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی

بار پیری شکند پشت شکیبائی را

شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه وگل

شمع بزم چمنند انجمن آرائی را

صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید

تا تماشا کند این بزم تماشائی را

جمع کن لشکر توفیق که تسخیر کنی

شهریارا قرق عزلت و تنهائی را



غزل شمارهٔ ۳۳ - اشک شوق

 
شهریار
 

دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت

جان مژده داده ام که چوجان در برارمت

تا شویمت از آن گل عارض غبار راه

ابری شدم ز شوق که اشگی ببارمت

عمری دلم به سینه فشردی در انتظار

تا درکشم به سینه و در بر فشارمت

این سان که دارمت چو لئیمان نهان ز خلق

ترسم بمیرم و به رقیبان گذارمت

داغ فراق بین که طربنامه وصال

ای لاله رخ به خون جگر می نگارمت

چند است نرخ بوسه به شهر شما که من

عمری است کز دو دیده گهر می شمارمت

دستی که در فراق تو میکوفتم به سر

باور نداشتم که به گردن درآرمت

ای غم که حق صحبت دیرینه داشتی

باری چو می روی به خدا می سپارمت

روزی که رفتی از بر بالین شهریار

گفتم که ناله ای کنم و بر سر آرمت




ادامه مطلب ...

منظومهٔ حیدر بابا باترجمعه

منظومهٔ حیدر بابا

 
شهریار
 

ترجمهٔ فارسی بهروز ثروتیان

متن اصلی ترکی آذربایجانی

سلام بر حیدر بابا

حیدر بابایه سلام

۱

‫حیدربابا چو ابر شَخَد ، غُرّد آسمان‬

‫حیدربابا ایلدیریملار شاخاندا‬

‫سیلابهاى تُند و خروشان شود روان‬

سئللر سولار شاققیلدییوب آخاندا‬

‫صف بسته دختران به تماشایش آن زمان‬

‫قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا‬

‫بر شوکت و تبار تو بادا سلام من‬

‫سلام اولسون شوْکتوْزه ائلوْزه !‬

‫گاهى رَوَد مگر به زبان تو نام من‬

‫منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه‬

۲

حیدربابا چو کبکِ تو پَرّد ز روى خاک‬

‫حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچاندا‬

خرگوشِ زیر بوته گُریزد هراسناک‬

‫کوْل دیبینن دوْشان قالخوب قاچاندا‬

‫باغت به گُل نشسته و گُل کرده جامه چاک‬

‫باخچالارون چیچکلنوْب آچاندا‬

‫ممکن اگر شود ز منِ خسته یاد کن‬

‫بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله‬

‫دلهاى غم گرفته ، بدان یاد شاد کن‬

‫آچیلمیان اوْرکلرى شاد ائله

۳

چون چارتاق را فِکنَد باد نوبهار‬

‫بایرام یئلى چارداخلارى ییخاندا‬

‫نوروزگُلى و قارچیچگى گردد آشکار‬

‫نوْروز گوْلى ، قارچیچکى چیخاندا‬

بفشارد ابر پیرهن خود به مَرغزار‬

آغ بولوتلار کؤینکلرین سیخاندا‬

از ما هر آنکه یاد کند بى گزند باد

‫بیزدن ده بیر یاد ائلییه ن ساغ اوْلسون‬

‫گو : درد ما چو کوه بزرگ و بلند باد

‫دردلریمیز قوْى دیّکلسین ، داغ اوْلسون

۴

‫حیدربابا چو داغ کند پشتت آفتاب‬

‫حیدربابا ، گوْن دالووى داغلاسین !‬

رخسار تو بخندد و جوشد ز چشمه آب‬

‫اوْزوْن گوْلسوْن ، بولاخلارون آغلاسین !‬

یک دسته گُل ببند براى منِ خراب‬

اوشاخلارون بیر دسته گوْل باغلاسین !‬

‫بسپار باد را که بیارد به کوى من‬

یئل گلنده ، وئر گتیرسین بویانا‬

‫باشد که بخت روى نماید به سوى من‬

بلکه منیم یاتمیش بختیم اوْیانا‬

۵

حیدربابا ، همیشه سر تو بلند باد‬

حیدربابا ، سنوْن اوْزوْن آغ اوْلسون !‬

‫از باغ و چشمه دامن تو فرّه مند باد‬

‫دؤرت بیر یانون بولاغ او ْلسون باغ اوْلسون !‬

‫از بعدِ ما وجود تو دور از گزند باد

‫بیزدن سوْرا سنوْن باشون ساغ اوْلسون !‬

‫دنیا همه قضا و قدر ، مرگ ومیر شد

دوْنیا قضوْ-قدر ، اؤلوْم-ایتیمدى‬

‫این زال کى ز کُشتنِ فرزند سیر شد ؟

دوْنیا بوْیى اوْغولسوزدى ، یئتیمدى‬

۶

‫حیدربابا ، ز راه تو کج گشت راه من‬

‫حیدربابا ، یوْلوم سنن کج اوْلدى‬

عمرم گذشت و ماند به سویت نگاه من‬

‫عؤمروْم کئچدى ، گلممه دیم ، گئج اوْلدى‬

دیگر خبر نشد که چه شد زادگاه من‬

هئچ بیلمه دیم گؤزللروْن نئج اوْلدى‬

هیچم نظر بر این رهِ پر پرپیچ و خم نبود‬

‫بیلمزیدیم دؤنگه لر وار ، دؤنوْم وار‬

‫هیچم خبر زمرگ و ز هجران و غم نبود‬

‫ایتگین لیک وار ، آیریلیق وار ، اوْلوْم وار‬

۷

‫بر حق مردم است جوانمرد را نظر‬

‫حیدربابا ، ایگیت اَمَک ایتیرمز‬

‫جاى فسوس نیست که عمر است در گذر‬

‫عؤموْر کئچر ، افسوس بَرَه بیتیرمز‬

‫نامردْ مرد ، عمر به سر مى برد مگر !‬

‫نامرد اوْلان عؤمرى باشا یئتیرمز‬

در مهر و در وفا ، به خدا ، جاودانه ایم‬

‫بیزد ، واللاه ، اونوتماریق سیزلرى‬

‫ما را حلال کن ، که غریب آشیانه ایم‬

‫گؤرنمسک حلال ائدوْن بیزلرى‬

۸

‫میراَژدَر آن زمان که زند بانگِ دلنشین‬

‫حیدربابا ، میراژدر سَسلننده‬

شور افکند به دهکده ، هنگامه در زمین‬

کَند ایچینه سسدن - کوْیدن دوْشنده‬

‫از بهر سازِ رستمِ عاشق بیا ببین‬

‫عاشیق رستم سازین دیللندیرنده‬

‫بى اختیار سوى نواها دویدنم‬

‫یادوندادى نه هؤلَسَک قاچاردیم‬

چون مرغ پرگشاده بدانجا رسیدنم‬

‫قوشلار تکین قاناد آچیب اوچاردیم‬

۹

‫در سرزمینِ شنگل آوا ، سیبِ عاشقان‬

‫شنگیل آوا یوردى ، عاشیق آلماسى‬

رفتن بدان بهشت و شدن میهمانِ آن‬

‫گاهدان گئدوب ، اوْردا قوْناق قالماسى‬

‫با سنگ ، سیب و بِهْ زدن و ، خوردن آنچنان !‬

‫داش آتماسى ، آلما ، هیوا سالماسى‬

در خاطرم چو خواب خوشى ماندگار شد‬

‫قالیب شیرین یوخى کیمین یادیمدا‬

روحم همیشه بارور از آن دیار شد‬

‫اثر قویوب روحومدا ، هر زادیمدا‬

۱۰

‫حیدربابا ، قُورى گؤل و پروازِ غازها‬

‫حیدربابا ، قورى گؤلوْن قازلارى‬

‫در سینه ات به گردنه ها سوزِ سازها‬

‫گدیکلرین سازاخ چالان سازلارى‬

‫پاییزِ تو ، بهارِ تو ، در دشتِ نازها‬

‫کَت کؤشنین پاییزلارى ، یازلارى‬

‫چون پرده اى به چشمِ دلم نقش بسته است‬

‫بیر سینما پرده سى دیر گؤزوْمده‬

‫وین شهریارِ تُست که تنها نشسته است‬

‫تک اوْتوروب ، سئیر ائده رم اؤزوْمده‬

۱۱

‫حیدربابا ، زجادّة شهر قراچمن‬

‫حیدربابا ، قره چمن جاداسى‬

‫چاووش بانگ مى زند آیند مرد و زن‬

‫چْووشلارین گَلَر سسى ، صداسى‬

‫ریزد ز زائرانِ حَرَم درد جان وتن‬

‫کربلیا گئدنلرین قاداسى‬

‫بر چشمِ این گداصفتانِ دروغگو‬

‫دوْشسون بو آج یوْلسوزلارین گؤزوْنه‬

‫نفرین بر این تمدّنِ بى چشم و آبرو‬

‫تمدّونون اویدوخ یالان سؤزوْنه‬

۱۲

شیطان زده است است گول و زِ دِه دور گشته ایم

‫حیدربابا ، شیطان بیزى آزدیریب‬

‫کنده است مهر را ز دل و کور گشته ایم‬

‫محبتى اوْرکلردن قازدیریب‬

زین سرنوشتِ تیره چه بى نور گشته ایم‬

‫قره گوْنوْن سرنوشتین یازدیریب‬

این خلق را به جان هم انداخته است دیو‬

‫سالیب خلقى بیر-بیرینن جانینا‬

‫خود صلح را نشسته به خون ساخته است دیو‬

‫باریشیغى بلشدیریب قانینا‬

۱۳

‫هرکس نظر به اشک کند شَر نمى کند‬

گؤز یاشینا باخان اوْلسا ، قان آخماز‬

انسان هوس به بستن خنجر نمى کند‬

‫انسان اوْلان خنجر بئلینه تاخماز‬

‫بس کوردل که حرف تو باور نمى کند‬

‫آمما حئییف کوْر توتدوغون بوراخماز‬

‫فردا یقین بهشت ، جهنّم شود به ما‬

‫بهشتیمیز جهنّم اوْلماقدادیر !‬

‫ذیحجّه ناگزیر ، محرّم شود به ما‬

‫ذى حجّه میز محرّم اوْلماقدادیر !‬

۱۴

هنگامِ برگ ریزِ خزان باد مى وزید‬

‫خزان یئلى یارپاخلارى تؤکنده‬

از سوى کوه بر سرِ دِه ابر مى خزید‬

‫بولوت داغدان یئنیب ، کنده چؤکنده‬

‫با صوت خوش چو شیخ مناجات مى کشید‬

‫شیخ الاسلام گؤزل سسین چکنده‬

‫دلها به لرزه از اثر آن صلاى حق‬

‫نیسگیللى سؤز اوْرکلره دَیَردى‬

خم مى شدند جمله درختان براى حق‬

‫آغاشلار دا آللاها باش اَیَردى‬

۱۵

‫داشلى بُولاخ مباد پُر از سنگ و خاک و خَس‬

‫داشلى بولاخ داش-قومونان دوْلماسین !‬

‫پژمرده هم مباد گل وغنچه یک نَفس‬

‫باخچالارى سارالماسین ، سوْلماسین !‬

‫از چشمه سارِ او نرود تشنه هیچ کس‬

‫اوْردان کئچن آتلى سوسوز اولماسین !‬

‫اى چشمه ، خوش به حال تو کانجا روان شدى‬

‫دینه : بولاخ ، خیرون اوْلسون آخارسان‬

‫چشمى خُمار بر افقِ آسمان شدى‬

‫افقلره خُمار-خُمار باخارسان‬

۱۶

‫حیدربابا ، ز صخره و سنگت به کوهسار‬

‫حیدر بابا ، داغین ، داشین ، سره سى‬

کبکت به نغمه ، وز پیِ او جوجه رهسپار‬

‫کهلیک اوْخور ، دالیسیندا فره سى‬

از برّة سفید و سیه ، گله بى شمار‬

‫قوزولارین آغى ، بوْزى ، قره سى‬

‫اى کاش گام مى زدم آن کوه و درّه را‬

‫بیر گئدیدیم داغ-دره لر اوزونى‬

‫مى خواندم آن ترانة » چوپان و برّه « را‬

‫اوْخویئدیم : » چوْبان ، قیتر قوزونى «‬

۱۷

‫در پهندشتِ سُولى یِئر ، آن رشک آفتاب‬

‫حیدر بابا ، سولى یئرین دوْزوْنده‬

‫جوشنده چشمه ها ز چمنها ، به پیچ و تاب‬

‫بولاخ قئنیر چاى چمنین گؤزونده‬

‫بولاغ اوْتى شناورِ سرسبز روى آب‬

‫بولاغ اوْتى اوْزَر سویون اوْزوْنده‬

‫زیبا پرندگان چون از آن دشت بگذرند‬

‫گؤزل قوشلار اوْردان گلیب ، گئچللر‬

‫خلوت کنند و آب بنوشند و بر پرند‬

‫خلوتلیوْب ، بولاخدان سو ایچللر‬

۱۸

‫وقتِ درو ، به سنبله چین داسها نگر‬

‫بیچین اوْستى ، سونبول بیچن اوْراخلار‬

‫گویى به زلف شانه زند شانه ها مگر‬

‫ایله بیل کى ، زوْلفى دارار داراخلار‬

در کشتزار از پىِ مرغان ، شکارگر‬

‫شکارچیلار بیلدیرچینى سوْراخلار‬

‫دوغ است و نان خشک ، غذاى دروگران‬

‫بیچین چیلر آیرانلارین ایچللر‬

‫خوابى سبک ، دوباره همان کارِ بى کران‬

‫بیرهوشلانیب ، سوْننان دوروب ، بیچللر‬

۱۹

‫حیدربابا ، چو غرصة خورشید شد نهان‬

‫حیدربابا ، کندین گوْنى باتاندا‬

‫خوردند شام خود که بخوابند کودکان‬

‫اوشاقلارون شامین ئییوب ، یاتاندا‬

‫وز پشتِ ابر غمزه کند ماه آسمان‬

‫آى بولوتدان چیخوب ، قاش-گؤز آتاندا‬

‫از غصّه هاى بى حدِ ما قصّه ساز کن‬

‫بیزدن ده بیر سن اوْنلارا قصّه ده‬

‫چشمان خفته را تو بدان غصّه باز کن‬

‫قصّه میزده چوخلى غم و غصّه ده‬

۲۰

‫قارى ننه چو قصّة شب ساز میکند‬

‫قارى ننه گئجه ناغیل دییَنده‬

‫کولاک ضربه اى زده ، در باز مى کند‬

‫کوْلک قالخیب ، قاپ-باجانى دؤیَنده‬

‫با گرگ ، شَنگُلى سخن آغاز مى کند‬

‫قورد گئچینین شنگوْلوْسون یینده‬

‫اى کاش بازگشته به دامان کودکى‬

‫من قاییدیب ، بیرده اوشاق اوْلئیدیم‬

‫یک گل شکفتمى به گلستان کودکى‬

‫بیر گوْل آچیب ، اوْندان سوْرا سوْلئیدیم‬

۲۱

‫آن لقمه هاى نوشِ عسل پیشِ عمّه جان‬

‫عمّه جانین بال بلله سین ییه ردیم‬

‫خوردن همان و جامه به تن کردنم همان‬

‫سوْننان دوروب ، اوْس دوْنومى گییه ردیم‬

‫در باغ رفته شعرِ مَتل خواندن آنچنان !‬

‫باخچالاردا تیرینگَنى دییه ردیم‬

‫آن روزهاى نازِ خودم را کشیدنم !‬

‫آى اؤزومى اوْ ازدیرن گوْنلریم !‬

چو بى سوار گشته به هر سو دویدنم !‬

‫آغاج مینیپ ، آت گزدیرن گوْنلریم !‬

۲۲

‫هَچى خاله به رود کنار است جامه شوى‬

‫هَچى خالا چایدا پالتار یوواردى‬

‫مَمّد صادق به کاهگلِ بام ، کرده روى‬

‫مَمَد صادق داملارینى سوواردى‬

‫ما هم دوان ز بام و زِ دیوار ، کو به کوى‬

‫هئچ بیلمزدیک داغدى ، داشدى ، دوواردى‬

بازى کنان ز کوچه سرازیر مى شدیم‬

‫هریان گلدى شیلاغ آتیب ، آشاردیق‬

‫ما بى غمان ز کوچه مگر سیر مى شدیم !‬

‫آللاه ، نه خوْش غمسیز-غمسیز یاشاردیق‬

۲۳

‫آن شیخ و آن اذان و مناجات گفتنش‬

‫شیخ الاسلام مُناجاتى دییه ردى‬

‫مشدى رحیم و دست یه لبّاده بردنش‬

‫مَشَدرحیم لبّاده نى گییه ردى‬

حاجى على و دیزى و آن سیر خوردنش‬

‫مشْدآجلى بوْز باشلارى ییه ردى‬

‫بودیم بر عروسى وخیرات جمله شاد‬

‫بیز خوْشودوق خیرات اوْلسون ، توْى‬ ‫اوْلسون‬

‫ما را چه غم ز شادى و غم ! هر چه باد باد !‬

‫فرق ائلَمَز ، هر نوْلاجاق ، قوْى اولسون‬

۲۴

‫اسبِ مَلِک نیاز و وَرَندیل در شکار‬

‫ملک نیاز ورندیلین سالاردى‬

‫کج تازیانه مى زد و مى تاخت آن سوار‬

‫آتین چاپوپ قئیقاجیدان چالاردى‬

‫دیدى گرفته گردنه ها را عُقاب وار‬

‫قیرقى تکین گدیک باشین آلاردى‬

‫وه ، دختران چه منظره ها ساز کرده اند !‬

‫دوْلائیا قیزلار آچیپ پنجره‬

‫بر کوره راه پنجره ها باز کرده اند !‬

‫پنجره لرده نه گؤزل منظره !‬

۲۵

‫حیدربابا ، به جشن عروسى در آن دیار‬

‫حیدربابا ، کندین توْیون توتاندا‬

‫زنها حنا - فتیله فروشند بار بار‬

‫قیز-گلینلر ، حنا-پیلته ساتاندا‬

‫داماد سیب سرخ زند پیش پاىِ یار‬

‫بیگ گلینه دامنان آلما آتاندا‬

مانده به راهِ دخترکانِ تو چشمِ من‬

‫منیم ده اوْ قیزلاروندا گؤزوم وار‬

‫در سازِ عاشقانِ تو دارم بسى سخن‬

‫عاشیقلارین سازلاریندا سؤزوم وار‬

۲۶

‫از عطر پونه ها به لبِ چشمه سارها‬

‫حیدربابا ، بولاخلارین یارپیزى‬

‫از هندوانه ، خربزه ، در کشتزارها‬

‫بوْستانلارین گوْل بَسَرى ، قارپیزى‬

‫از سقّز و نبات و از این گونه بارها‬

‫چرچیلرین آغ ناباتى ، ساققیزى‬

‫مانده است طعم در دهنم با چنان اثر‬

‫ایندى ده وار داماغیمدا ، داد وئرر‬

‫کز روزهاى گمشده ام مى دهد خبر‬

‫ایتگین گئدن گوْنلریمدن یاد وئرر‬

۲۷

‫نوروز بود و مُرغ شباویز در سُرود‬

‫بایرامیدى ، گئجه قوشى اوخوردى‬

‫جورابِ یار بافته در دستِ یار بود‬

‫آداخلى قیز ، بیگ جوْرابى توْخوردى‬

‫آویخته ز روزنه ها شالها فرود‬

‫هرکس شالین بیر باجادان سوْخوردى‬

‫این رسم شال و روزنه خود رسم محشرى ‫است !‬

‫آى نه گؤزل قایدادى شال ساللاماق !‬

‫عیدى به شالِ نامزدان چیز دیگرى است !‬

‫بیگ شالینا بایراملیغین باغلاماق !‬

۲۸

‫با گریه خواستم که همان شب روم به بام‬

‫شال ایسته دیم منده ائوده آغلادیم‬

شالى گرفته بستم و رفتم به وقتِ شام‬

‫بیر شال آلیب ، تئز بئلیمه باغلادیم‬

‫آویخته ز روزنة خانة غُلام‬

‫غلام گیله قاشدیم ، شالى ساللادیم‬

جوراب بست و دیدمش آن شب ز روزنه‬

‫فاطمه خالا منه جوراب باغلادى‬

‫بگریست خاله فاطمه با یاد خانْ ننه‬

‫خان ننه مى یادا سالیب ، آغلادى‬

۲۹

‫در باغهاى میرزامحمد ز شاخسار‬

‫حیدربابا ، میرزَممدین باخچاسى‬

‫آلوچه هاى سبز وتُرش ، همچو گوشوار‬

‫باخچالارین تورشا-شیرین آلچاسى‬

‫وان چیدنى به تاقچه ها اندر آن دیار‬

‫گلینلرین دوْزمه لرى ، طاخچاسى‬

‫صف بسته اند و بر رفِ چشمم نشسته اند‬

‫هى دوْزوْلر گؤزلریمین رفینده‬

صفها به خط خاطره ام خیمه بسته اند‬

‫خیمه وورار خاطره لر صفینده‬

۳۰

‫نوروز را سرشتنِ گِلهایِ چون طلا‬

‫بایرام اوْلوب ، قیزیل پالچیق اَزَللر‬

‫با نقش آن طلا در و دیوار در جلا‬

‫ناققیش ووروب ، اوتاقلارى بَزَللر‬

‫هر چیدنى به تاقچه ها دور از او بلا‬

‫طاخچالارا دوْزمه لرى دوْزللر‬

رنگ حنا و فَنْدُقة دست دختران‬

‫قیز-گلینین فندقچاسى ، حناسى‬

‫دلها ربوده از همه کس ، خاصّه مادران‬

‫هَوَسله نر آناسى ، قایناناسى‬

۳۱

‫با پیک بادکوبه رسد نامه و خبر‬

‫باکى چى نین سؤزى ، سوْوى ، کاغیذى‬

‫زایند گاوها و پر از شیر ، بام و در‬

‫اینکلرین بولاماسى ، آغوزى‬

‫آجیلِ چارشنبه ز هر گونه خشک و تر‬

‫چرشنبه نین گیردکانى ، مویزى‬

آتش کنند روشن و من شرح داستان‬

‫قیزلار دییه ر : » آتیل ماتیل چرشنبه‬

خود با زبان ترکىِ شیرین کنم بیان :‬

‫آینا تکین بختیم آچیل چرشنبه «‬

‫قیزلار دییه ر : « آتیل ماتیل چرشنبه‬

۳۲

‫با تخم مرغ هاى گُلى رنگِ پُرنگار‬

‫یومورتانى گؤیچک ، گوللى بوْیاردیق‬

‫با کودکان دهکده مى باختم قِمار‬

‫چاققیشدیریب ، سینانلارین سوْیاردیق‬

‫ما در قِمار و مادرِ ما هم در انتظار‬

‫اوْیناماقدان بیرجه مگر دوْیاردیق ؟‬

‫من داشتم بسى گل وقاپِ قمارها‬

‫على منه یاشیل آشیق وئرردى‬

‫از دوستان على و رضا یادگارها‬

‫ارضا منه نوروزگوْلى درردى‬

۳۳

‫نوروزعلى و کوفتنِ خرمنِ جُوَش‬

‫نوْروز على خرمنده وَل سوْرردى‬

‫پوشال جمع کردنش و رُفتن از نُوَش‬

‫گاهدان یئنوب ، کوْلشلرى کوْرردى‬

‫از دوردستها سگ چوپان و عوعوَش‬

‫داغدان دا بیر چوْبان ایتى هوْرردى‬

دیدى که ایستاده الاغ از صداى سگ‬

‫اوندا ، گؤردن ، اولاخ ایاخ ساخلادى‬

‫با گوشِ تیز کرده براى بلایِ سگ‬

‫داغا باخیب ، قولاخلارین شاخلادى‬

۳۴

‫وقتِ غروب و آمدنِ گلّة دَواب‬

‫آخشام باشى ناخیرینان گلنده‬

در بندِ ماست کُرّة خرها به پیچ و تاب‬

‫قوْدوخلارى چکیب ، وورادیق بنده‬

گلّه رسیده در ده و رفته است آفتاب‬

‫ناخیر گئچیب ، گئدیب ، یئتنده کنده‬

‫بر پشتِ کرّه ، کرّه سوارانِ دِه نگر‬

‫حیوانلارى چیلپاق مینیب ، قوْواردیق‬

‫جز گریه چیست حاصل این کار ؟ بِهْ نگر‬

‫سؤز چیخسایدى ، سینه گریب ، سوْواردیق‬

۳۵

‫شبها خروشد آب بهاران به رودبار‬

‫یاز گئجه سى چایدا سولار شاریلدار‬

‫در سیل سنگ غُرّد و غلتد ز کوهسار‬

‫داش-قَیه لر سئلده آشیب خاریلدار‬

‫چشمانِ گرگ برق زند در شبانِ تار‬

‫قارانلیقدا قوردون گؤزى پاریلدار‬

سگها شنیده بویِ وى و زوزه مى کشند‬

‫ایتر ، گؤردوْن ، قوردى سئچیب ، اولاشدى‬

‫گرگان گریخته ، به زمین پوزه مى کشند‬

‫قورددا ، گؤردو ْن ، قالخیب ، گدیکدن آشدى‬

۳۶

‫بر اهل ده شبانِ زمستان بهانه اى است‬

‫قیش گئجه سى طؤله لرین اوْتاغى‬

‫وان کلبة طویله خودش گرمخانه اى است‬

‫کتلیلرین اوْتوراغى ، یاتاغى‬

‫در رقصِ شعله ، گرم شدن خود فسانه اى است‬

‫بوخاریدا یانار اوْتون یاناغى‬

‫سِنجد میان شبچره با مغز گردکان‬

‫شبچره سى ، گیردکانى ، ایده سى‬

‫صحبت چو گرم شد برود تا به آسمان‬

‫کنده باسار گوْلوْب - دانیشماق سسى‬

۳۷

‫آمد ز بادکوبه پسرخاله ام شُجا‬

‫شجاع خال اوْغلونون باکى سوْقتى‬

‫با قامتى کشیده و با صحبتى رسا‬

‫دامدا قوران سماوارى ، صحبتى‬

‫در بام شد سماور سوقاتیش به پا‬

‫یادیمدادى شسلى قدى ، قامتى‬

‫از بختِ بد عروسى او شد عزاى او‬

‫جؤنممه گین توْیى دؤندى ، یاس اوْلدى‬

‫آیینه ماند و نامزد و هاى هایِ او‬

‫ننه قیزین بخت آیناسى کاس اوْلدى‬

۳۸

‫چشمانِ ننه قیز به مَثَل آهوى خُتَن‬

‫حیدربابا ، ننه قیزین گؤزلرى‬

‫رخشنده را سخن چو شکر بود در دهن‬

‫رخشنده نین شیرین-شیرین سؤزلرى‬

‫ترکى سروده ام که بدانند ایلِ من‬

‫ترکى دئدیم اوْخوسونلار اؤزلرى‬

‫این عمر رفتنى است ولى نام ماندگار‬

‫بیلسینلر کى ، آدام گئدر ، آد قالار‬

تنها ز نیک و بد مزه در کام ماندگار‬

‫یاخشى-پیسدن آغیزدا بیر داد قالار‬

۳۹

‫پیش از بهار تا به زمین تابد آفتاب‬

‫یاز قاباغى گوْن گوْنئیى دؤیَنده‬

با کودکان گلولة برفى است در حساب‬

‫کند اوشاغى قار گوْلله سین سؤیَنده‬

‫پاروگران به سُرسُرة کوه در شتاب‬

‫کوْرکچى لر داغدا کوْرک زوْیَنده‬

‫گویى که روحم آمده آنجا ز راه دور‬

‫منیم روحوم ، ایله بیلوْن اوْردادور‬

‫چون کبک ، برفگیر شده مانده در حضور‬

‫کهلیک کیمین باتیب ، قالیب ، قاردادور‬

۴۰

‫رنگین کمان ، کلافِ رَسَنهاى پیرزن‬

‫قارى ننه اوزاداندا ایشینى‬

خورشید ، روى ابر دهد تاب آن رسَن‬

‫گوْن بولوتدا اَییرردى تشینى‬

دندان گرگ پیر چو افتاده از دهن‬

‫قورد قوْجالیب ، چکدیرنده دیشینى‬

‫از کوره راه گله سرازیر مى شود‬

‫سوْرى قالخیب ، دوْلائیدان آشاردى‬

‫لبریز دیگ و بادیه از شیر مى شود‬

‫بایدالارین سوْتى آشیب ، داشاردى‬

۴۱

‫دندانِ خشم عمّه خدیجه به هم فشرد‬

‫خجّه سلطان عمّه دیشین قیساردى‬

کِز کرد مُلاباقر و در جاى خود فُسرد‬

‫ملا باقر عم اوغلى تئز میساردى‬

‫روشن تنور و ، دود جهان را به کام بُرد‬

‫تندیر یانیب ، توْسسى ائوى باساردى‬

‫قورى به روى سیخ تنور آمده به جوش‬

‫چایدانیمیز ارسین اوْسته قایناردى‬

‫در توى ساج ، گندم بوداده در خروش‬

‫قوْورقامیز ساج ایچینده اوْیناردى‬

۴۲

‫جالیز را به هم زده در خانه برده ایم‬

‫بوْستان پوْزوب ، گتیرردیک آشاغى‬

‫در خانه ها به تخته - طبقها سپرده ایم‬

‫دوْلدوریردیق ائوده تاختا-طاباغى‬

‫از میوه هاى پخته و ناپخته خورده ایم‬

‫تندیرلرده پیشیرردیک قاباغى‬

‫تخم کدوى تنبل و حلوایى و لبو‬

‫اؤزوْن ئییوْب ، توخوملارین چیتداردیق‬

خوردن چنانکه پاره شود خُمره و سبو‬

‫چوْخ یئمکدن ، لاپ آز قالا چاتداردیق‬

۴۳

از ورزغان رسیده گلابى فروشِ ده‬

‫ورزغان نان آرموت ساتان گلنده‬

‫از بهر اوست این همه جوش و خروشِ ده‬

‫اوشاقلارین سسى دوْشردى کنده‬

دنیاى دیگرى است خرید و فروش ده‬

‫بیزده بویاننان ائشیدیب ، بیلنده‬

‫ما هم شنیده سوى سبدها دویده ایم‬

‫شیللاق آتیب ، بیر قیشقریق سالاردیق‬

‫گندم بداده ایم و گلابى خریده ایم‬

‫بوغدا وئریب ، آرموتلاردان آلاردیق‬

۴۴

‫مهتاب بود و با تقى آن شب کنار رود‬

‫میرزاتاغى نان گئجه گئتدیک چایا‬

من محو ماه و ماه در آن آب غرق بود‬

‫من باخیرام سئلده بوْغولموش آیا‬

‫زان سوى رود ، نور درخشید و هر دو زود‬

‫بیردن ایشیق دوْشدى اوْتاى باخچایا‬

گفتیم آى گرگ ! و دویدیم سوى ده‬

‫اى واى دئدیک قورددى ، قئیتدیک قاشدیق

‫چون مرغ ترس خورده پریدیم توى ده‬

‫هئچ بیلمه دیک نه وقت کوْللوکدن آشدیق‬

۴۵

حیدربابا ، درخت تو شد سبز و سربلند‬

‫حیدربابا ، آغاجلارون اوجالدى‬

لیک آن همه جوانِ تو شد پیر و دردمند‬

‫آمما حئییف ، جوانلارون قوْجالدى‬

گشتند برّه هاى فربه تو لاغر و نژند‬

‫توْخلیلارون آریخلییب ، آجالدى‬

‫خورشید رفت و سایه بگسترد در جهان‬

‫کؤلگه دؤندى ، گوْن باتدى ، قاش قَرَلدى‬

چشمانِ گرگها بدرخشید آن زمان‬

‫قوردون گؤزى قارانلیقدا بَرَلدى‬

۴۶

‫گویند روشن است چراغ خداى ده‬

ائشیتمیشم یانیر آللاه چیراغى‬

‫دایر شده است چشمة مسجد براى ده‬

دایر اوْلوب مسجدیزوْن بولاغى‬

‫راحت شده است کودک و اهلِ سراى ده‬

‫راحت اوْلوب کندین ائوى ، اوشاغى‬

‫منصور خان همیشه توانمند و شاد باد !‬

‫منصورخانین الی-قوْلى وار اوْلسون‬

‫در سایه عنایت حق زنده یاد باد !‬

‫هاردا قالسا ، آللاه اوْنا یار اوْلسون‬

۴۷

‫حیدربابا ، بگوى که ملاى ده کجاست ؟‬

‫حیدربابا ، ملا ابراهیم وار ، یا یوْخ ؟‬

‫آن مکتب مقدّسِ بر پایِ ده کجاست ؟‬

‫مکتب آچار ، اوْخور اوشاقلار ، یا یوْخ ؟‬

‫آن رفتنش به خرمن و غوغاى ده کجاست ؟‬

‫خرمن اوْستى مکتبى باغلار ، یا یوْخ ؟‬

‫از من به آن آخوند گرامى سلام باد !‬

‫مندن آخوندا یتیررسن سلام‬

‫عرض ارادت و ادبم در کلام باد !‬

‫ادبلى بیر سلامِ مالاکلام‬

۴۸

‫تبریز بوده عمّه و سرگرم کار خویش‬

‫خجّه سلطان عمّه گئدیب تبریزه‬

‫ما بى خبر ز عمّه و ایل و تبار خویش‬

‫آمما ، نه تبریز ، کى گلممیر بیزه‬

برخیز شهریار و برو در دیار خویش‬

‫بالام ، دورون قوْیاخ گئداخ ائممیزه‬

‫بابا بمرد و خانة ما هم خراب شد‬

‫آقا اؤلدى ، تو فاقیمیز داغیلدى‬

هر گوسفندِ گم شده ، شیرش برآب شد‬

‫قوْیون اوْلان ، یاد گئدوْبَن ساغیلدى‬

۴۹

‫دنیا همه دروغ و فسون و فسانه شد‬

‫حیدربابا ، دوْنیا یالان دوْنیادى‬

‫کشتیّ عمر نوح و سلیمان روانه شد‬

‫سلیماننان ، نوحدان قالان دوْنیادى‬

‫ناکام ماند هر که در این آشیانه شد‬

‫اوغول دوْغان ، درده سالان دوْنیادى‬

‫بر هر که هر چه داده از او ستانده است‬

‫هر کیمسَیه هر نه وئریب ، آلیبدى‬

‫نامى تهى براى فلاطون بمانده است‬

‫افلاطوننان بیر قورى آد قالیبدى‬

۵۰

‫حیدربابا ، گروه رفیقان و دوستان‬

‫حیدربابا ، یار و یولداش دؤندوْلر‬

‫برگشته یک یک از من و رفتند بى نشان‬

‫بیر-بیر منى چؤلده قوْیوب ، چؤندوْلر‬

‫مُرد آن چراغ و چشمه بخشکید همچنان‬

‫چشمه لریم ، چیراخلاریم ، سؤندوْلر‬

خورشید رفت روى جهان را گرفت غم‬

‫یامان یئرده گؤن دؤندى ، آخشام اوْلدى‬

‫دنیا مرا خرابة شام است دم به دم‬

‫دوْنیا منه خرابهٔ شام اوْلدى‬

۵۱

‫قِپچاق رفتم آن شب من با پسر عمو‬

‫عم اوْغلینان گئدن گئجه قیپچاغا‬

‫اسبان به رقص و ماه درآمد ز روبرو‬

‫آى کى چیخدى ، آتلار گلدى اوْیناغا‬

‫خوش بود ماهتاب در آن گشتِ کو به کو‬

‫دیرماشیردیق ، داغلان آشیردیق داغا‬

‫اسب کبودِ مش ممى خان رقص جنگ کرد‬

‫مش ممى خان گؤى آتینى اوْیناتدى‬

‫غوغا به کوه و درّه صداى تفنگ کرد‬

‫تفنگینى آشیردى ، شاققیلداتدى‬

۵۲

‫در درّة قَره کوْل و در راه خشگناب‬

‫حیدربابا ، قره کوْلون دره سى‬

‫در صخره ها و کبک گداران و بندِ آب‬

‫خشگنابین یوْلى ، بندى ، بره سى‬

‫کبکانِ خالدار زرى کرده جاى خواب‬

‫اوْردا دوْشَر چیل کهلیگین فره سى‬

‫زانجا چو بگذرید زمینهاى خاک ماست‬

‫اوْردان گئچر یوردوموزون اؤزوْنه‬

‫این قصّه ها براى همان خاکِ پاک ماست‬

‫بیزده گئچک یوردوموزون سؤزوْنه‬

۵۳

امروز خشگناب چرا شد چنین خراب ؟‬

‫خشگنابى یامان گوْنه کیم سالیب ؟‬

‫با من بگو : که مانده ز سادات خشگناب ؟‬

‫سیدلردن کیم قیریلیب ، کیم قالیب ؟‬

‫اَمیر غفار کو ؟ کجا هست آن جناب ؟‬

‫آمیرغفار دام-داشینى کیم آلیب ؟‬

‫آن برکه باز پر شده از آبِ چشمه سار ؟‬

‫بولاخ گنه گلیب ، گؤلى دوْلدورور ؟‬

‫یا خشک گشته چشمه و پژمرده کشتزار ؟‬

‫یا قورویوب ، باخچالارى سوْلدورور ؟‬

۵۴

‫آمیرغفار سرورِ سادات دهر بود‬

‫آمیر غفار سیدلرین تاجییدى‬

‫در عرصه شکار شهان نیک بهر بود‬

‫شاهلار شکار ائتمه سى قیقاجییدى‬

با مَرد شَهد بود و به نامرد زهر بود‬

‫مَرده شیرین ، نامرده چوْخ آجییدى‬

لرزان براى حق ستمدیدگان چو بید‬

‫مظلوملارین حقّى اوْسته اَسَردى‬

‫چون تیغ بود و دست ستمکار مى برید‬

‫ظالم لرى قیلیش تکین کَسَردى‬

۵۵

‫میر مصطفى و قامت و قدّ کشیده اش‬

‫میر مصطفا دایى ، اوجا بوْى بابا‬

‫آن ریش و هیکل چو تولستوى رسیده اش‬

‫هیکللى ،ساققاللى ، توْلستوْى بابا‬

شکّر زلب بریزد و شادى ز دیده اش‬

‫ائیلردى یاس مجلسینى توْى بابا‬

‫او آبرو عزّت آن خشگناب بود‬

‫خشگنابین آبروسى ، اَردَمى‬

‫در مسجد و مجالس ما آفتاب بود‬

‫مسجدلرین ، مجلسلرین گؤرکَمى‬

۵۶

‫مجدالسّادات خندة خوش مى زند چو باغ‬

‫مجدالسّادات گوْلردى باغلارکیمى‬

‫چون ابر کوهسار بغُرّد به باغ و راغ‬

‫گوْروْلدردى بولوتلى داغلارکیمى‬

‫حرفش زلال و روشن چون روغن چراغ‬

‫سؤز آغزیندا اریردى یاغلارکیمى‬

‫با جَبهتِ گشاده ، خردمند دیه بود‬

‫آلنى آچیق ، یاخشى درین قاناردى‬

‫چشمان سبز او به زمرّد شبیه بود‬

‫یاشیل گؤزلر چیراغ تکین یاناردى‬

۵۷

آن سفره هاى باز پدر یاد کردنى است‬

‫منیم آتام سفره لى بیر کیشییدى‬

‫آن یاریش به ایل من انشا کردنى است‬

‫ائل الیندن توتماق اوْنون ایشییدى‬

‫روحش به یاد نیکى او شاد کردنى است‬

‫گؤزللرین آخره قالمیشییدى‬

‫وارونه گشت بعدِ پدر کار روزگار‬

‫اوْننان سوْرا دؤنرگه لر دؤنوْبلر‬

‫خاموش شد چراغ محبت در این دیار‬

‫محبّتین چیراخلارى سؤنوْبلر‬

۵۸

‫بشنو ز میرصالح و دیوانه بازیش‬

‫میرصالحین دلى سوْلوق ائتمه سى‬

‫سید عزیز و شاخسى و سرفرازیش‬

‫میر عزیزین شیرین شاخسِى گئتمه سى‬

‫میرممّد و نشستن و آن صحنه سازیش‬

‫میرممّدین قورولماسى ، بیتمه سى‬

امروز گفتنم همه افسانه است و لاف‬

‫ایندى دئسک ، احوالاتدى ، ناغیلدى‬

‫بگذشت و رفت و گم شد و نابود ، بى گزاف‬

‫گئچدى ، گئتدى ، ایتدى ، باتدى ، داغیلدى‬

۵۹

‫بشنو ز میر عبدل و آن وسمه بستنش‬

‫میر عبدوْلوْن آیناداقاش یاخماسى‬

‫تا کُنج لب سیاهى وسمه گسستنش‬

‫جؤجیلریندن قاشینین آخماسى‬

‫از بام و در نگاهش و رعنا نشستنش‬

‫بوْیلانماسى ، دام-دوواردان باخماسى‬

‫شاه عبّاسین دوْربوْنى ، یادش بخیر !‬

‫شاه عبّاسین دوْربوْنى ، یادش بخیر !‬

‫خشگنابین خوْش گوْنى ، یادش بخیر !‬

‫خشگنابین خوْش گوْنى ، یادش بخیر !‬

۶۰

‫عمّه ستاره نازک را بسته در تنور‬

‫ستاره عمّه نزیک لرى یاپاردى‬

هر دم رُبوده قادر از آنها یکى به روز‬

‫میرقادر ده ، هر دم بیرین قاپاردى‬

‫چون کُرّه اسب تاخته و خورده دور دور‬

‫قاپیپ ، یئیوْب ، دایچاتکین چاپاردى‬

‫آن صحنة ربودنِ نان خنده دار بود‬

‫گوْلمه لیدى اوْنون نزیک قاپپاسى‬

‫سیخ تنور عمّه عجب ناگوار بود !‬

‫عمّه مینده ارسینینین شاپپاسى‬

۶۱

گویند میر حیدرت اکنون شده است پیر‬

‫حیدربابا ، آمیر حیدر نئینیوْر ؟‬

‫برپاست آن سماور جوشانِ دلپذیر‬

‫یقین گنه سماوارى قئینیوْر‬

شد اسبْ پیر و ، مى جَوَد از آروارِ زیر‬

داى قوْجالیب ، آلت انگینن چئینیوْر‬

‫ابرو فتاده کُنج لب و گشته گوش کر‬

‫قولاخ باتیب ، گؤزى گیریب قاشینا‬

‫بیچاره عمّه هوش ندارد به سر دگر‬

‫یازیق عمّه ، هاوا گلیب باشینا‬

۶۲

‫میر عبدل آن زمان که دهن باز مى کند‬

‫خانم عمّه میرعبدوْلوْن سؤزوْنى‬

عمّه خانم دهن کجى آغاز مى کند‬

‫ائشیدنده ، ایه ر آغز-گؤزوْنى‬

‫با جان ستان گرفتنِ جان ساز مى کند‬

‫مَلْکامِدا وئرر اوْنون اؤزوْنى‬

‫تا وقت شام و خوابِ شبانگاه مى رسد‬

‫دعوالارین شوخلوغیلان قاتاللار‬

‫شوخى و صلح و دوستى از راه مى رسد‬

‫اتى یئیوْب ، باشى آتیب ، یاتاللار‬

۶۳

‫فضّه خانم گُزیدة گلهاى خشگناب‬

‫فضّه خانم خشگنابین گوْلییدى‬

‫یحیى ، غلامِ دختر عمو بود در حساب‬

‫آمیریحیا عمقزینون قولییدى‬

رُخساره نیز بود هنرمند و کامیاب‬

‫رُخساره آرتیستیدى ، سؤگوْلییدى‬

‫سید حسین ز صالح تقلید مى کند‬

‫سیّد حسین ، میر صالحى یانسیلار‬

‫با غیرت است جعفر و تهدید مى کند‬

‫آمیرجعفر غیرتلى دیر ، قان سالار‬

۶۴

‫از بانگ گوسفند و بز و برّه و سگان‬

سحر تئزدن ناخیرچیلار گَلَردى‬

‫غوغا به پاست صبحدمان ، آمده شبان‬

‫قوْیون-قوزى دام باجادا مَلَردى‬

‫در بندِ شیر خوارة خود هست عمّه جان‬

‫عمّه جانیم کؤرپه لرین بَلَردى‬

‫بیرون زند ز روزنه دود تَنورها‬

‫تندیرلرین قوْزاناردى توْسیسى‬

‫از نانِ گرم و تازه دَمَد خوش بَخورها‬

‫چؤرکلرین گؤزل اییى ، ایسیسى‬

۶۵

پرواز دسته دستة زیبا کبوتران‬

‫گؤیرچینلر دسته قالخیب ، اوچاللار‬

‫گویى گشاده پردة زرّین در آسمان‬

‫گوْن ساچاندا ، قیزیل پرده آچاللار‬

‫در نور ، باز و بسته شود پرده هر زمان‬

‫قیزیل پرده آچیب ، ییغیب ، قاچاللار‬

در اوج آفتاب نگر بر جلال کوه‬

‫گوْن اوجالیب ، آرتارداغین جلالى‬

‫زیبا شود جمال طبیعت در آن شکوه‬

‫طبیعتین جوانلانار جمالى‬

۶۶

گر کاروان گذر کند از برفِ پشت کوه‬

‫حیدربابا ، قارلى داغلار آشاندا‬

‫شب راه گم کند به سرازیرى ، آن گروه‬

‫گئجه کروان یوْلون آزیب ، چاشاندا‬

‫باشم به هر کجاى ، ز ایرانِ پُرشُکوه‬

‫من هارداسام ، تهراندا یا کاشاندا‬

‫چشمم بیابد اینکه کجا هست کاروان‬

‫اوزاقلاردان گؤزوم سئچر اوْنلارى‬

‫آید خیال و سبقت گیرد در آن میان‬

‫خیال گلیب ، آشیب ، گئچر اوْنلارى‬

۶۷

‫اى کاش پشتِ دامْ قَیَه ، از صخره هاى تو‬

‫بیر چیخئیدیم دام قیه نین داشینا‬

‫مى آمدم که پرسم از او ماجراى تو‬

‫بیر باخئیدیم گئچمیشینه ، یاشینا‬

‫بینم چه رفته است و چه مانده براى تو‬

‫بیر گورئیدیم نه لر گلمیش باشینا‬

‫روزى چو برفهاى تو با گریه سر کنم‬

‫منده اْونون قارلاریلان آغلاردیم‬

‫دلهاى سردِ یخ زده را داغتر کنم‬

‫قیش دوْندوران اوْرکلرى داغلاردیم‬

۶۸

‫خندان شده است غنچة گل از براى دل‬

‫حیدربابا ، گوْل غنچه سى خنداندى‬

‫لیکن چه سود زان همه ، خون شد غذاى دل‬

‫آمما حئیف ، اوْرک غذاسى قاندى‬

‫زندانِ زندگى شده ماتم سراى دل‬

‫زندگانلیق بیر قارانلیق زینداندى‬

‫کس نیست تا دریچة این قلعه وا کند‬

‫بو زیندانین دربچه سین آچان یوْخ‬

‫زین تنگنا گریزد و خود را رها کند‬

‫بو دارلیقدان بیرقورتولوب ، قاچان یوْخ‬

۶۹

‫حیدربابا ، تمام جهان غم گرفته است‬

‫حیدربابا گؤیلر بوْتوْن دوماندى‬

‫وین روزگارِ ما همه ماتم گرفته است‬

‫گونلریمیز بیر-بیریندن یاماندى‬

‫اى بد کسى که که دست کسان کم گرفته است‬

‫بیر-بیروْزدن آیریلمایون ، آماندى‬

‫نیکى برفت و در وطنِ غیر لانه کرد‬

‫یاخشیلیغى الیمیزدن آلیبلار‬

‫بد در رسید و در دل ما آشیانه کرد‬

‫یاخشى بیزى یامان گوْنه سالیبلار‬

۷۰

‫آخر چه شد بهانة نفرین شده فلک ؟‬

‫بیر سوْروشون بو قارقینمیش فلکدن‬

‫زین گردش زمانه و این دوز و این کلک ؟‬

‫نه ایستیوْر بو قوردوغى کلکدن ؟‬

‫گو این ستاره ها گذرد جمله زین اَلَک‬

‫دینه گئچیرت اولدوزلارى الکدن‬

‫بگذار تا بریزد و داغان شود زمین‬

‫قوْى تؤکوْلسوْن ، بو یئر اوْزى داغیلسین‬

‫در پشت او نگیرد شیطان دگر کمین‬

‫بو شیطانلیق قورقوسى بیر ییغیلسین‬

۷۱

اى کاش مى پریدم با باد در شتاب‬

‫بیر اوچئیدیم بو چیرپینان یئلینن‬

‫اى کاش مى دویدم همراه سیل و آب‬

‫باغلاشئیدیم داغدان آشان سئلینن‬

‫با ایل خود گریسته در آن ده خراب‬

‫آغلاشئیدیم اوزاق دوْشَن ائلینن‬

‫مى دیدم از تبار من آنجا که مانده است ؟‬

‫بیر گؤرئیدیم آیریلیغى کیم سالدى‬

‫وین آیه فراق در آنجا که خوانده است ؟‬

‫اؤلکه میزده کیم قیریلدى ، کیم قالدى‬

۷۲

‫من هم به چون تو کوه بر افکنده ام نَفَس‬

‫من سنون تک داغا سالدیم نَفَسى‬

‫فریاد من ببر به فلک ، دادِ من برس‬

‫سنده قئیتر ، گوْیلره سال بو سَسى‬

‫بر جُغد هم مباد چنین تنگ این قفس‬

‫بایقوشوندا دار اوْلماسین قفسى‬

‫در دام مانده شیرى و فریاد مى کند‬

‫بوردا بیر شئر داردا قالیب ، باغیریر‬

‫دادى طَلب ز مردمِ بیداد مى کند‬

‫مروّت سیز انسانلارى چاغیریر‬

۷۳

تا خون غیرت تو بجوشد ز کوهسار‬

‫حیدربابا ، غیرت قانون قاینارکن‬

‫تا پَر گرفته باز و عقابت در آن کنار‬

‫قره قوشلار سنن قوْپوپ ، قالخارکن‬

‫با تخته سنگهایت به رقصند و در شکار‬

‫اوْ سیلدیریم داشلارینان اوْینارکن‬

برخیز و نقش همّت من در سما نگر‬

‫قوْزان ، منیم همّتیمى اوْردا گؤر‬

‫برگَرد و قامتم به سرِ دارها نگر‬

‫اوردان اَییل ، قامتیمى داردا گؤر‬

۷۴

‫دُرنا ز آسمان گذرد وقت شامگاه‬

‫حیدربابا . گئجه دورنا گئچنده‬

‫کوْراوْغلى در سیاهى شب مى کند نگاه‬

‫کوْراوْغلونون گؤزى قارا سئچنده‬

‫قیرآتِ او به زین شده و چشم او به راه‬

‫قیر آتینى مینیب ، کسیب ، بیچنده‬

‫من غرق آرزویم و آبم نمى برد‬

‫منده بوردان تئز مطلبه چاتمارام‬

‫ایوَز تا نیاید خوابم نمى برد‬

‫ایوز گلیب ، چاتمیونجان یاتمارام‬

۷۵

‫مردانِ مرد زاید از چون تو کوهِ نور‬

‫حیدربابا ، مرد اوْغوللار دوْغگینان‬

‫نامرد را بگیر و بکن زیر خاکِ گور‬

‫نامردلرین بورونلارین اوْغگینان‬

چشمانِ گرگِ گردنه را کور کن به زور‬

‫گدیکلرده قوردلارى توت ، بوْغگینان‬

‫بگذار برّه هاى تو آسوده تر چرند‬

‫قوْى قوزولار آیین-شایین اوْتلاسین‬

‫وان گلّه هاى فربه تو دُنبه پرورند‬

‫قوْیونلارون قویروقلارین قاتلاسین‬

۷۶

‫حیدربابا ، دلِ تو چو باغِ تو شاد باد !‬

‫حیدربابا ، سنوْن گؤیلوْن شاد اوْلسون‬

‫شَهد و شکر به کام تو ، عمرت زیاد باد !‬

‫دوْنیا وارکن ، آغزون دوْلى داد اوْلسون‬

‫وین قصّه از حدیث من و تو به یاد باد !‬

‫سنن گئچن تانیش اوْلسون ، یاد اوْلسون‬

‫گو شاعرِ سخنورِ من ، شهریارِ من‬

‫دینه منیم شاعر اوْغلوم شهریار‬

‫عمرى است مانده در غم و دور از دیارِ من‬ ‬

‫بیر عمر دوْر غم اوْستوْنه غم قالار‬

ادامه مطلب ...